3. داستان در حال زندگی کن
3. داستان در حال زندگی کن
روزی کشیشی تصمیم گرفت تا چند هفته را در صومعه ای در نپال بگذراند. یک روز عصر وارد یکی از چندین معابد آن صومعه شد و کشیشی را دید که لبخند بر لب داشته و بر روی محراب نشسته بود. آن کشیش پرسید: برای چه شما می خندید؟ -برای آنکه متوجه معنای موز شده ام.! آن کشیش این را گفته و کیسه ای که همراه داشت را باز کرده و یک موز پلاسیده را از درون آن بیرون آورد: این زندگی است که گذشته و در لحظه مناسبش از آن استفاده نشده است و حالا دیگر خیلی دیر است. پس از آن، بلافاصله از درون کیسه اش یک موز سبز و نرسیده را بیرون آورده و آن را نشان داده و سپس مجددا آن را به درون بازگرداند و گفت: این نیز زندگی است که هنوز رخ نداده و نرسیده و باید منتظر لحظه ی خاصش ماند. سر انجام یک موز رسیده را بیرون آورده، پوستش را کنده و همان طوری که آن را با آن مرد تقسیم می کرد گفت: این زمان حال حاضر است. پس بدونترس باید از آن استفاده کرد.