چهارشنبه 19 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما
فصل دوم برنامه محفل ماه مبارک رمضان 1403
« تمام کلیپ برنامه محفل 1403

92.داستان بادکنک

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.

سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید

منبع: برگرفته شده از سایت همکار خوبم فرناز خانم »http://farnaz67.blogfa.com

داستان کوتاه لبخند به خدا

داستانهای کوتاه / داستان کوتاه لبخند به خدا

داستان کوتاه لبخند به خدا

داستانهای کوتاه / داستان کوتاه لبخند به خدا - ابر باران abrebaran.ir


دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفتو برمیگشت.صبح یکی از همان روزها دختربچه قصد رفتن به مدرسه را داشت آن روز هوا ابری و بارانی بود و از بادی که می آمد مشخص بود قرار است این هوا شدت بگیرد اما با این حال او به سمت مدرسه راه افتاد.
بعدازظهر زمانی که باید دخترک از مدرسه به خانه برمیگشت ناگهان هوا طوفانی شد و رعد و برق شدیدی زد.مادر دختر بچه وقتی دید که طوفان شده نگران دخترش شد و برای اینکه نکند دخترش در راه بترسد یا اتفاقی برایش بیفتد تصمیم گرفت با ماشینش به دنبالش برود.
صدای رعد و برق شدیدی را شنید و فورا به سمت ماشینش رفت و راه افتاد.اواسط راه چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه به سمت خانه راه می آمد.اما با هر رعد و برقی که میزد می ایستاد به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد.
مادر ماشین را کنارش نگهداشت شیشه را پایین کشید و از دخترش پرسید: چکار میکنی؟چرا بین راه می ایستی؟
دختر بچه جواب داد : میخواهم صورتم قشنگ شود چون خدا دارد مرتب از من عکس میگیرد.
باید بدانیم در طوفانهای زندگی خداوند کنارمان است و این حضور وقتی حس میشود که حواسمان به جای ترس از طوفان به خدا باشد تا به سمت او راهی شویم نه به عمق طوفان.

91.داستان چون تو مال من هستی

91.داستان چون تو مال من هستی

چندین سال پیش بود.ما در یک خانواده ی خیلی فقیر در یک دهکده ی دور افتاده به نام«روکی» در کلبه ای کوچک زندگی میکردیم.روزها در مزرعه کار می کردیم و شب ها از خستگی زیاد،زود خوابمان می برد.کلبه ی ما نه اتاقی داشت،نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نور کافی.از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم مان سیر شود.یادم می آید یک سال که محصولمان بیشتر از سال های پیش شده بود(نمیدانم به چه علتی)،بیشتر از همیشه پول گرفتیم.یک شب مامان ذوق زده یک مجله ی خاک خورده و کهنه را از توی صندوقش بیرون کشید و از داخل آن یک عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشان مان داد.همه با چشم های هیجان زده عکس را نگاه می کردیم.مامان گفت:«حالا که کمی پول داریم،بیایید این آینه را بخریم.»ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم!این هیجان انگیز ترین اتفاقی بود که میتوانست برایمان بیفتد.پول کافی  هم برای خریدنش داشتیم.پول را دادیم به همسایه مان تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد.آفتان نزده باید حرکت می کرد.از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود،یعنی یک روز پیاده روی،تازه اگر تند راه می رفت.سه روز وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم،صدای همسایه مان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد.چند دقیقه بعد،همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.وقتی بسته را باز کرد،مامان اولین کسی بود که رو به پدرم جیغ زد:«وای ی ی ی ی…تو همیشه میگفتی من خوشگلم،واقعا من خوشگلم!»بابا آینه را دستش گرفت و نگاهی در آن کرد.همینطوری که سیبیل هایش را میمالید،لبخند ریزی زد و با آن صدای کلفتش گفت:«آره!منم خشنم،اما جذابم؛نه؟»نفر بعدی آبجی کوچیکه بود:«مامان،واقعا چشم هام به تو رفته ها!»آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ور قلمبیده به آینه نگاه میکرد:«میدونستم موهام رو اینطوری میبندم خیلی بهم میاد!»با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم.میدانید،در چهارسالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود.وقتی تصویرم را دیدم،یهو داد زدم:«من زشتم!من زشتم!»بدنم میلرزید،دلم میخواست آینه را بشکنم.همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود،به بابا گفتم:«یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟»-آره عزیزم،همیشه همین شکلی بودی.-اونوقت تو همیشه منو دوست داشتی؟-آره پسرم،همیشه دوست داشتم.-چرا؟آخه چرا دوسم داری؟-چون تو مال من هستی.سال ها از این قضیه گذشته،حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه میکنم و میبینم ظاهرم زشت است.آنوقت از خدا میپرسم:«خدایا!یعنی واقعا دوسم داری؟»و او در جوابم میگوید:«بله.»و وقتی به او میگویم:«چرا دوسم داری؟»به من لبخند میزند و میگوید:«چون تو مال من هستی…»

خداوند همه ی بندگانش را دوست دارد. موریس مترلینگ

90.داستان افکار دیگران!

90.داستان افکار دیگران!

مردی در کنار جاده، دکه ساندویچی داشت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنا بر این روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ می کرد و مردم هم می خریدند.کارش بالا گرفت. بنابراین او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد  او آمد… به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع تغییر کرد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین صورت ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتما آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان به شدت کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسر جان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است. آنتونی رابینز حرف بسیار خوبی در این باره زده که جالب است بدانید: « اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر این صورت  دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید و گرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.»

89. داستان از آرزو تا عمل

89. داستان از آرزو تا عمل

در یکی از همایش ها، سخنران از شرکت کنندگان پرسید: ” چند نفر در این سالن دوست دارند که میلیونر شوند!” تقریبا همه دست بلند کردند. سخنران ادامه داد:” چند نفرتان برنامه یا راهکاری برای میلیونر شدن دارید؟” تقریبا نیمی از دست هاپایین افتادند. برای رسیدن به زندگی موفق، به موفقیت فکر کنید، آن را آرزو کنید. اما در صورتی به هدف خود می رسید که برنامه ای برای تغییر بریزید و بعد برای اتفاق افتادن آن دست به کار شوید.

کاری ساده تر از حرف زدن و کاری دشوارتر از تبدیل حرف به عمل نیست...

88. داستان محبتی که ابراز نشد!

88. داستان محبتی که ابراز نشد!

پیرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از گاهی برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پیرمرد از مغازه به همسرش می گوید:” دلم می خواست به پیرمرد بگویم چقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم.” عتیقه فروش پاسخ می دهد:” حق با توست. این دفعه که آمد، به او بگو.” تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پیرمرد خوش برخورد و ملیح اظهار می دارد که پدرش چندی پیش دار فانی را وداع گفته است. زن عتیقه فروش، آخرین گفت و گوی خود و همسرش را پس از خروج پیرمرد از مغازه برای او تعریف می کند. دختر، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده، گریه کنان می گوید:” آه، ای کاش این را به او می گفتید چون خیلی در روحیه اش تاثیر می گذاشت. آخر آدمی بود که نیاز داشت اطمینان حاصل کند که دوستش دارند.” عتیقه فروش بعد ها می گفت:” از آن روز به بعد، هر حرکت یا جنبه ای از مردم را که به نظرم خوب و خوشایند می آید، به آنها ابراز می دارم. چون امکان دارد که فرصت دیگری برایم مقدور نباشد.”

87. داستان زیبای قهر گنحشک با خدا

87. داستان زیبای قهر گنحشک با خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت

می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود

و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت

و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست

گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام

تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟

چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد

فرشتگان همه سر به زیر انداختند

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند

آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

86.داستان همسایه حسود

86.داستان همسایه حسود

جهت دانلود داستان صوتی “همسایه حسود“ کلیک نموده و این داستان را با بلوتوث به دوستتان هدیه دهید.

85.داستان پاره آجر

85.داستان پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد که به اتومبیل او خورد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف  پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند… پسرک گریان، با تلاش فراوان سرانجام توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد.برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من  زور  کافی برای بلند کردنش را ندارم.” « برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.» مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت… برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد… در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند… اما گاهی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

84.داستان همه چیز به تو بستگی دارد

84.داستان همه چیز به تو بستگی دارد

زن جوانی به پدرش شکایت کرد که زندگی سخت و دشواری دارد. پدرش به او گفت:” با من بیا، می خواهم چیزی نشانت بدهم.” پدر دخترش را به آشپزخانه برد و آنجا سه کتری آب را روی اجاق گاز گذاشت تا حرارت بینند. در همین حال او چند هویج را تکه کرد و آنها را درون اولین کتری ریخت تا بجوشد. بعد در کتری دوم دو عدد تخم مرغ گذاشت و در کتری سوم مقداری قهوه ی آسیاب شده ریخت. دقایقی بعد مرد هویجها را در کاسه ای قرار داد، تخم مرغها را پوست کند و آنها را در کاسه ی دیگری گذاشت و قهوه را هم در فنجانی ریخت. و آن گاه همه را جلوی دخترش گذاشت. دختر که حوصله اش سر رفته بود، پرسید:” این کارها برای چیست؟” پدرش جواب داد:” هر یک از اینها به ما درسی برای روبه رو شدن با مشکلات می دهند. هویجها ابتدا سخت و محکم بودند اما وقتی پخته شدند، نرم شدند. تخم مرغها شل بودند و پس از آنکه جوش خوردند سخت شدند. اما قهوه آب را به چیزی بهتر تبدیل کرد.” بعد پدر در ادامه ی صحبتش گفت:” عزیزم تو می توانی برای چگونه برخورد کردن با مشکلات تصمیم بگیری. می توانی بگذاری تحت تاثیر آنها ضعیف شوی، یا می توانی آنها را به چیز مفیدی تبدیل کنی. همه چیز به تو بستگی دارد.”

اگر با مشکلات برخورد درستی بشود، سبب پیشرفت می گردد.” جان سی. ماکسول”

83.داستان خود را جای دیگران گذارید.

83.داستان خود را جای دیگران گذارید. .

روزی پسر هفت ساله ای در صندلی عقب خودرو ما بین برادر و خواهر بزرگترش نشسته بود و مادرش هم پشت فرمان رانندگی می کرد. در آن روز مادر نه تنها حوصله نداشت، بلکه به خاطر جدایی اخیر از شوهرش بسیار بد حال بود. او به ناگاه با خشم و غضبی وصف ناپذیر بر می گردد و سیلی محکمی به صورت پسر می زند و با فریاد می گوید:” و تو! من هرگز تمایلی برای نگهداری از تو نداشتم. تنها دلیل نگهداری از تو این بود که نگذارم پدرت ما را ترک کند. اما او ما را ترک کرد و من از تو متنفرم.” این صحنه همیشه در ذهن پسر نقش می بندد. بعدها نیز مادرش با گرفتن ایرادهای مداوم این احساس را در او تقویت می کند. سال ها بعد این پسر به مادرش گفت:” نمی توانید تصور کنید که در بیست و سه سال گذشته چند بار کوشیده ام که احساسات خود را با گریه تخفیف دهم، شاید هزاران بار. « اما چندی پیش، خودم را جای مادرم گذاشتم، دیپلمه ای که هیچ تخصصی نداشت، پولی در بساط نداشت، بیکار بود و پدر و مادرش هم مرده بودند. لذا کسی را نداشت که از او حمایت کند. می دانستم که نومید و تک و تنها در گوشه ای رها شده. « درباره رنج و خشمی که وجودش را فراگرفته بود اندیشیدم، همچنین پیرامون اینکه چقدر درباره بیهودگی امیدهایش برایش حرف زده بودم فکر کردم و سرانجام روزی تصمیم گرفتم که به دیدنش بروم و با او صحبت کنم. به او گفتم که احساسات و مشکلاتش را درک می کنم و کماکان او را دوست دارم. « حالش دگرگون شد و زمان زیادی که ساعت ها به نظر می رسید، دوتایی در میان بازوان یکدیگر های های گریستیم. « آن لحظه آغاز یک زندگی نوین برای من، برای او و برای هر دوی ما بود.» همیشه خود را جای دیگران قرار دهید، تا آنان را بیشتر درک کنید و از اشتباهات و خطاهای آنان راحت تر در گذرید. ا.چ. جکسون

82.داستان دوست واقعی شما کیست؟

82.داستان دوست واقعی شما کیست؟

 روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول تماشا بود، او را دید به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد تا در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:” بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.” شاهزاده با تمسخر گفت:” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. او دومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می رفت، از هیچ یک از دو عضو یاد شده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت:” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هر سخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو کرده و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فروبسته” شاهزاده فریاد شادی سر داد و گفت:” پس بهترین دوستم سومی است و من هم او را مشاور امورات کشور داری خواهم کرد. عارف پاسخ داد:” نه” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج کرده و آن را به شاهزاده داد و گفت:” این دوستی است که باید به دنبالش بگردی.” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگرش خارج شد، گفت:” استاد اینکه نشد!” عارف پیر پاسخ داد:” حالا دوباره امتحان کن.” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند و استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و چه وقت ساکت بماند.”

81.داستان کائنات بهترین ها را برایمان مهیا می کنند.

81.داستان کائنات بهترین ها را برایمان مهیا می کنند.

یک نقاش مشهور در حال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی به طور باور نکردنی زیبا بود و باید در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نشان داده می شد. نقاش آن چنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را نگاه می کرد چند قدم به طرف عقب رفت. هنگام به عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد. او آن قدر رفت تا اینکه فقط یک قدم تا لبه ی آن ساختمان بلند فاصله داشت. فقط با یک قدم بیشتر می توانست خودش را بکشد. شخصی دید که نقاش چه کار می کند و نزدیک بود فریاد بزند و به او اخطار دهد اما متوجه شد ک فریاد او ممکن است نقاش را غافلگیر کند و بر حسب اتاق یک قدم دیگر به عقب برود و بیفتد. مرد با قلم مو رنگ برداشت و روی آن تصویر شروع به نقاشی نمود تا اینکه کاملا به آن آسیب زد. نقاش وقتی متوجه شد که چه اتفاقی برای نقاشی اش افتاده است بسیار عصبانی شد و جلو آمد تا مرد را بزند. اما افرادی که در آن نزدیکی بودند او را گرفتند و آخرین جایی را که او ایستاده بود و نزدیک بود سقوط کند، نشانش دادند.

نکته: گاهی ما آینده مان را بسیار زیبا ترسیم کرده ایم با روزهای رویایی در کنار کسی که دوستش داریم. اما گویا کائنات وقتی می بیند چه خطری مقابل ماست نقاشی زیبایمان را خراب می کند. گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان می آورد ناراحت می شویم و یا در محل کار از شرایط و مشکلات شغلی که داریم عصبانی می شویم اما یک مطلب را نباید هرگز فراموش کنیم: خداوند همیشه بهترینها را برای ما مهیا می کند.

81. داستان قدرت خارق العاده تلقین

81. داستان قدرت خارق العاده تلقین

 شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله که روی تخته سیاه نوشته شده بود را یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آن ها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. اگر دانشجو این موضوع را می دانست احتمالا آن را حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مساله غیر قابل حل است، بلکه بر عکس فکر می کرد باید حتما آن مساله را حل کند سرانجام راهی برای حل مساله یافت.

80. داستان امید نباید هرگز خاموش شود.

80. داستان امید نباید هرگز خاموش شود.

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آنقدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید. اولین شمع گفت:” من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.” شمع دوم گفت:” من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین دیگر تمایل ندارم که بیشتر از این روشن بمانم.” حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت:” من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند.” پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد. کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت:” شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟” چهارمین شمع گفت:” نگران نباش، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم.” چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد. بنابراین شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید، ایمان، صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.

79. داستان گردش روزگار

79. داستان گردش روزگار

کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، « فلمینگ» نام داشت. یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید. وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را از باتلاق بیرون بکشد. فلمینگ او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل فلمینگ آمد. مرد اشراف زاده ای از کالسکه پیاده شد و خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت:« شما زندگی پسرم را نجات دادی، می خواهم جبران کنم.» کشاورز اسکاتلندی جواب داد:« من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.» در همین لحظه، پسر کشاورز وارد کلبه شد. اشراف زاده پرسید:« پسر شماست؟» کشاورز با افتخار جواب داد:« بله.» – با هم معامله ای می کنیم! اجازه بدهید او را همراه خود ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که شما به او افتخار خواهید کرد. پسر فلمینگ با هزینه ی آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد، تا اینکه روزی از دانشکده ی پزشکی « سنت ماری» در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان « سر الکساندر فلیمنگ» کاشف « پنی سیلین» مشهور شد. سال ها بعد، همان اشراف زاده به بیماری ذات الریه مبتلا شد.
-    فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟
بله! درست حدس زدید؛ همان پنی سیلین.
هیچ عملی بدون عکس العمل در صحنه ی هستی به وجود نمی آید؛ خواه خوب و خواه زشت. علامه جعفری

78.داستان آموزنده مهندس و کارگر

78.داستان آموزنده مهندس و کارگر

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ .

ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ .

ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ 10 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ( ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ) .

ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮﺟﯿﺒﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ .

ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ

ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ .

ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ (ﮐﻮﭼﮑﯽ) ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭﮔﺮ .

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ

ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﯿﺰﻧﻪ .

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ .

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ

ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ، ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ

ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد