یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 1 توسط 0 نفر)

داستانهای کوتاه / داستان کوتاه لبخند به خدا

داستان کوتاه لبخند به خدا

داستانهای کوتاه / داستان کوتاه لبخند به خدا - ابر باران abrebaran.ir


دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفتو برمیگشت.صبح یکی از همان روزها دختربچه قصد رفتن به مدرسه را داشت آن روز هوا ابری و بارانی بود و از بادی که می آمد مشخص بود قرار است این هوا شدت بگیرد اما با این حال او به سمت مدرسه راه افتاد.
بعدازظهر زمانی که باید دخترک از مدرسه به خانه برمیگشت ناگهان هوا طوفانی شد و رعد و برق شدیدی زد.مادر دختر بچه وقتی دید که طوفان شده نگران دخترش شد و برای اینکه نکند دخترش در راه بترسد یا اتفاقی برایش بیفتد تصمیم گرفت با ماشینش به دنبالش برود.
صدای رعد و برق شدیدی را شنید و فورا به سمت ماشینش رفت و راه افتاد.اواسط راه چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه به سمت خانه راه می آمد.اما با هر رعد و برقی که میزد می ایستاد به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد.
مادر ماشین را کنارش نگهداشت شیشه را پایین کشید و از دخترش پرسید: چکار میکنی؟چرا بین راه می ایستی؟
دختر بچه جواب داد : میخواهم صورتم قشنگ شود چون خدا دارد مرتب از من عکس میگیرد.
باید بدانیم در طوفانهای زندگی خداوند کنارمان است و این حضور وقتی حس میشود که حواسمان به جای ترس از طوفان به خدا باشد تا به سمت او راهی شویم نه به عمق طوفان.

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد