چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما

خوش آمدید

به جادوی کلمات ؛ سایت سرگرمی تفریحی خوش آمدید

از خانه بذر | بانک بذرهای کمیاب دیدن فرمائید

(کل 0 توسط 0 نفر)

56.داستان ارزشمند ترین چیزهای زندگی

 

چند سال پیش، حادثه ی ناگواری برایم اتفاق افتاد که تا پایان عمر آن را از یاد نخواهم برد. هلن به دلیل درد آپاندیس به بیمارستان منتقل شده بود. دکتر عقیده داشت که باید به سرعت عمل جراحی روی هلن انجام شود. همین طور که داشتند هلن را برای عمل جراحی آماده می کردند، پرستاری که داشت فرم مخصوص حاوی مشخصات فردی او را تکمیل می کرد، به من گفت که به عنوان خویشاوند نزدیکش در زمان لازم با من تماس خواهد گرفت. آن موقع ما در یک آپارتمان اجاره ای زندگی می کردیم و تلفن نداشتیم. پیش خود گفتم که اگر پای مرگ و زندگی در میان باشد، آنها با من تماس می گیرند و پلیسی را برای اطلاع به در خانه مان می فرستند. ساعت سه نیمه شب زنگ خانه مان به صدا در آمد. آن موقع تازه فهمیدم هلن در کنارم نیست و وقتی صدای زنگ برای بار دوم به گوشم رسید، یک آن به یاد حرف آن پرستار افتادم:” اگر مرگ و زندگی در میان باشد.” همین طور که داشتم به طرف درب ورودی می رفتم، با وجود آنکه خیلی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم، ولی اضطرابم شدید و شدیدتر می شد. وقتی خواستم در را باز کنم، با خود گفتم:” یک گدای بی و سرو پا باشد، یک ولگرد باشد، ولی پلیس نباشد.”آن لحظه فکر می کردم که اگر یک پلیس این وقت شب در خانه ام بیاید، فقط یک دلیل می تواند داشته باشد و آن هم مرگ زندگی هلن است. در را باز کردم و یک پلیس دم در ایستده بود.آن پلیس گفت:” ممکن است با آقای پل مک گی صحبت کنم؟”

” خودم هستم.”
آقای محترم، یک خبر بد برایتان دارم. ممکن است داخل بیایم؟”
اصلا به خاطر نمی آورم که چه عکس العملی نشان دادم. ولی فقط این را می دانم که وقتی او را دیدم و حرفش را شنیدم، یک آن نزدیک بود از حال بروم. فقط یک سال از ازدواج ما گذشته بود و هلن را از دست داده بودم. شوکه شدم. وقتی وارد خانه شدیم، نشستم و گفتم:” راجع به همسرم هلن است، درست است؟” پلیس با تعجب گفت:” آقای محترم، من چیزی راجع به همسر شما نمی دانم، ولی آیا شما یک پژوی ۱۰۴ دارد؟” حال من شوکه شده بودم، گفتم:” بله، دارم، چطور؟”
” آقای مک گی، اتومبیل شما را دزدیده و حدود چند کیلومتر آن طرف تر رها کرده اند. دزدها شیشه ی جلوی اتومبیل تان را شکسته و داخل ماشین را کمی به هم ریخته اند.” با شادی و لبخند گفتم:” واقعا؟”
” می دانستید اتومبیل تان را دزدیده اند، عکس العمل تان کمی غیر عادی است!” در آن لحظه، واقعا دوست داشتم برقصم. می خواستم این پیام آور خوش خبر را در آغوش بگیرم. هلن زنده بود، فقط ماشین قراضه ام را دزدیده بودند.آن اتفاق باعث شد با تمام وجود ارزش چیزهایی که در زندگی دارم را درک کنم. اموال و دارایی ها را می شود دوباره خرید و جایگزین کرد، ولی افراد را نمی شود.

مطالب مرتبط

نظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد