پنجشنبه 27 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما
فصل دوم برنامه محفل ماه مبارک رمضان 1403
« تمام کلیپ برنامه محفل 1403

25.داستان اطلاعات، لطفا!

25.داستان  اطلاعات، لطفا!

 

وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محله مان، تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه ی قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن را که به دیوار وصل شده بود، خوب به خاطر دارم. هر وقت که مادرم تلفنی حرف می زد، می ایستادم و گوش می کردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجود عجیبی در این جعبه ی جادویی زندگی می کند که همه را می داند! اسم این موجود« اطلاعات، لطفا!» بود و به همه ی سوال ها پاسخ می داد.ساعت درست را می دانست و شماره ی تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم، روزی بود که مادرم به دیدن یکی از همسایه هایمان رفته بود. در زیرزمین با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت، چون کسی در خانه نبود که دلداریم دهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همان طور که می مکیدمش، دور خانه راه می رفتم تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. گوشی تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه ی بالای سرم بود گفتم:« اطلاعات، لطفا!» صدای وصل شدن آمد. بعد صدای واضح و آرامی در گوشی تلفن گفت:« اطلاعات، بفرمایید.»

-انگشتم درد گرفته… حالا که یکی بود تا حرف هایم را بشنود،اشک هایم سرازیر شد. پرسید: مامانت خونه نیست؟ گفتم: هیچ کس خونه نیست. پرسید خونریزی داری؟ جواب دادم: نه. با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم. پرسید: دستت به جا یخی یخچال می رسه؟ گفتم: می تونم درش رو باز کنم. صدا گفت: برو یه تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار. یک روز دیگر به « اطلاعات، لطفا!» زنگ زدم… صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت:« اطلاعات، بفرمایید.» پرسیدم، کلمه ی تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد. بعد از آن روز برای همه ی سوال هایم با « اطلاعات، لطفا!» تماس می گرفتم. سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علوم را بلد بود و جواب می داد. او به من گفت که باید به قناری ام که تازه از پارک گرفته ام دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد، با اطلاعات تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برای او تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عموما بزرگ تر ها برای دلجویی از بچه ها می گویند؛ ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا، که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبت شان اینست که به یک مشت پر در گوشه ای از قفس تبدیل می شوند؟ فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند. در آن لحظه بود که احساس کردم کمی بهتر شدم. وقتی نه ساله شدم، از آن شهر کوچک رفته بودم، ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به « اطلاعات، لطفا!» زنگ زدم. صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد:«اطلاعات، بفرمایید.» ناخودآگاه گفتم: می شود بگویید که کلمه ی تعمیر را چگونه می نویسند؟ سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرام اش را شنیدم که گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده. خندیدم و گفتم: پس خودت هستی. می دانی چقدر آن روزها برایم مهم بودی؟ گفت: تو هم می دانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماس هایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم و پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟ او گفت: لطفا این کار را بکن. بگو می خواهی با « ماری» صحبت کنی. … ماه بعد، دوباره آنجا بودم. به اطلاعات زنگ زدم، اما یک صدای نا آشنا پاسخ داد: « اطلاعات، بفرمایید.» گفتم: می خواهم با ماری صحبت کنم. صدای نا آشنا کمی مکث کرد، پرسید: دوستش هستید؟
-بله ، یک دوست بسیار قدیمی.
- متاسفم. ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد، چون سخت بیمار بود. متاسفانه یک ماه پیش در گذشت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، گفت : صبر کنید. ماری برای شما پیغامی گذاشته. یادداشت کرده که اگر شما زنگ زدید، برایتان بخوانم. بگذارید بخوانمش. صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند: « به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد.»

24.داستان جاده

24.داستان  جاده

 

 

 مرد در امتداد جاده راه می رفت و هر از گاهی که صدای ماشینی می شنید به پشت سر خود نگاه می کرد اما تا می خواست چیزی بگوید ماشین با سرعت از کنارش می گذشت. چند ساعت گذشت و مرد دیگر قدرت رفتن نداشت اما می دانست که تا مقصد هم راهی نمانده، با خود می گفت : خدا هیچ وقت فکر من نبوده و گرنه تا حالا حتما کسی مرا پیدا کرده بود. داشت زمین و زمان را نفرین می کرد که در تاریکی شب پایش به سنگی گیر کرد و مرد به زمین افتاد. داشت خاک لباسهایش را می تکاند که یاد پاهای خسته اش افتاد لحظه ای به تنها وسیله ی سفرش فکر کرد نگاهی به آسمان پر ستاره کرد و زیر لب گفت: الهی شکر.

23. داستان من خودم هستم.

23. داستان  من خودم هستم.

 

Posted: 03 May 2014 07:30 PM PDT

جهت دانلود داستان صوتی “من خودم هستم“ کلیک نموده و این داستان را با بلوتوث به دوستتان هدیه دهید.

The post من خودم هستم. appeared first on موفقیت - جی 5 لاین.

22. داستان درسی از استاد

22. داستان  درسی از استاد

 

 

 روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا می رفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران، افسر جوان به همراه استاد بزرگ با هم از قطار پیاده شدند. افسر جوان به باربری دستور داد تا کیفش را حمل کند. استاد بزرگ به سمت افسر رفت و گفت:« پسرم این بار سبکی است، چرا خودت آن را حمل نمی کنی تا در پولت هم صرفه جویی کرده باشی؟» افسر جواب داد:« من یک تحصیلکرده ام، مقام و رتبه ی من اجازه نمی دهد که این کیف را خودم حمل کنم.» استاد بزرگ لبخندی زد و گفت:« پسر خوبم نتیجه ی آموزش، فروتنی است نه خود پرستی و جاه طلبی. اگر نمی توانی این کار آسان را انجام دهی، چگونه می توانی این جسم را به دنبال را به دنبال خودت بکشی؟ با این حال اگر نمی توانی کیفت را حمل کنی، من این کار را با کمال میل برایت انجام می دهم.» در حقیقت، این استاد بزرگ شعار زندگی ساده و تفکر عالی را در عمل هم آموزش می داد. در محل سخنرانی افسر جوان دست به جیب برد تا مزد حمل بار را به استاد بپردازد. استاد لبخندی زد و گفت: « پسرم خدمت به تو پاداش من است، من پول نمی خواهم.» استاد این را گفت و وارد تالار سخنرانی شد. پس از مدتی، زمان سخنرانی رسید و افسر نیز به درون تالار رفت. ولی ناگهان خشکش زد. کسی که کیف او را از ایستگاه تا محل سخنرانی حمل کرده بود، اکنون به عنوان سخنران در جایگاه نشسته بود. مردم حلقه های گل به گردنش می انداختند. مرد جوان به همه چیز پی برد و احساس شرمندگی کرد و ندایی در درونش گفت:« تحصیلات و تفکر من در مقابل تفکر این استاد بزرگ مانند کرم شبتابی در مقابل آفتاب تابان است.» « لائوتسه» می گوید: انسان خردمند با گفتار به دیگران نمی آموزد، بلکه با کردار به آنان می آموزد.« جوزف کنراد» در تایید سخن « لائوتسه» می گوید: صدای عمل شما از صدای فریادتان بلند تر است!

زندگی یک روز برفی است که جای گام هایت بر روی آن می ماند، پس مراقب اعمالت باش!

21. داستان عجایب هفت گانه ی جهان

21. داستان  عجایب هفت گانه ی جهان

 

 

 معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آنکه همه ی جوابها یکی نبودند، اما بیشتر دانش  آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:” اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و …” در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید:” این کاغذ سفید مال چه کسی است؟” یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید:” دخترم چرا چیزی ننوشتی؟” دخترک جواب  داد:” عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.” معلم گفت:” بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.” در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت:” به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.” پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری، عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.

20. داستان زنجیره عشق

20. داستان زنجیره عشق

 

 در بعد از ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی« جان» از سر کار به خانه بر می گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش پنجر شده بود و او ترسان و لرزان توی برف به انتظار کمک ماشین های رهگذر ایستاده بود… آن زن برای جان هم دست تکان داد تا شاید او برای کمک بایستد و جان هم ایستاد… از ماشینش پیاده شد و گفت: سلام خانم، من اومدم که کمکتون کنم. زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند، ولی کسی نایستاد. این واقعا لطف شماست. وقتی جان لاستیک را عوض کرد، در صندوق عقب را بست و آماده ی رفتن شد، آن زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟ و او به زن چنین گفت: شما هیچ بدهی به من ندارید. روزی من هم در چنین شرایطی بوده ام و یک نفر هم به من کمک کرد، همان طور که من به شما کمک کردم؛ و حالا اگر شما واقعا می خواهید که بدهیتان را به من بپردازید، باید این کار را بکنید؛ « نگذار زنجیره ی عشق و محبت به تو ختم بشه!»

زن لبخندی زد و گفت و بعد از تشکر، سوار ماشینش شد و رفت…
چند مایل جلوتر، زن کافه ی کوچکی را دید و رفت تو چیزی بخورد و بعد راهش را ادامه بدهد؛ ولی نتوانست بی توجه از لبخند آرام و شیرین، زن پیشخدمتی که می بایست چند ماه باردار باشد بگذرد. او داستان زندگی آن پیشخدمت را نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهیمد. وقتی آن زن پیشخدمت رفت تا بقیه ی صد دلاری آن زن را بیاورد، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته ی آن زن را خواند، اشک در چشمانش جمع شد. در یادداشت چنین نوشته بود: شما هیچ بدهی به من ندارید. روزی من هم در چنین شرایطی بوده ام و یک نفر هم به من کمک کرد، همان طور که من به شما کمک کردم. اگر شما واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ « نگذار زنجیره ی عشق و محبت به تو ختم بشه!»
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سر کار به خانه بازگشت، در حالی که به آن پول و یادداشت فکر می کرد، به شوهرش گفت: « جان، دوستت دارم. فکر می کنم همه چیز داره کم کم درست می شه.»
نتیجه:
دوست خوبم؛ اگه بعد از خوندن این داستان، حس خوبی پیدا کردی، این داستان رو برای دوستای دیگت هم نقل کن؛« نگذار زنجیره ی عشق و محبت به تو ختم بشه!»
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می دهید، نه تنها او به شما فکر می کند، بلکه خداوند هم به شما فکر می کند.« پاراما هانسا یوگانا ندا»

19. داستان یک قدم به جلو

19. داستان یک قدم به جلو

 

 

 

جهت دانلود داستان صوتی “یک قدم به جلو“ کلیک نموده و این داستان را با بلوتوث به دوستتان هدیه دهید.

18.داستان تغییر

18.داستان تغییر

 

 

چارلز دیکنز داستانی در مورد یک زندانی نوشته است که برای سالها در یک سلول بود. بعد از تمام شدن محکومیتش آزاد شد. اما همه ی چیزهای او کارهای یک زندان را به دنیای آزاد و روشن بیرون آورده بود. این مرد به اطراف خود نگاه کرد و بعد از چند لحظه چنان از آزادی به دست آورده ی جدید خود ناراحت شد که درخواست کرد او را به سلولش در زندان باز گردانند. داشتن لباس زندانی، زنجیرها و تاریکی، امن تر و راحت تر از پذیرفتن آزادی و دنیای آزاد بود. نکته: طبیعت انسان به طور کلی در مقابل تغییر مقاومت می کند. تغییر، ناراحت کننده است. صرف نظر از اثر منفی یا مثبت، تغییر می تواند فشارزا باشد. برخی مواقع ما با نگرشهای منفی خودمان راحت هستیم، زیرا اگر تغییر برای ما مثبت هم باشد، ما نمی خواهیم آن را به دست آوریم! طبیعت انسان دوست دارد که در منطقه ی امن عادتها ( منطقه آسایش) بماند. وقتی در زمینه ی بخصوصی به منطقه ی آسایش می رسیم، بدون اینکه متوجه باشیم، به اندازه ای تلاش می کنیم که در این منطقه آسایش باقی بمانیم. هر چند ممکن است منطقه ی آسایشی که برای خود در نظر گرفته ایم تا حدود زیادی کمتر از قابلیتهای ما باشد. هر گونه تغییر در برنامه ی روزمره، روح انسان را آکنده از شادابی می کند.” فرماندو پسوا

17. داستان درس زندگی

17. داستان درس زندگی

 

معلم به بچه های کلاس گفت: می خواهد با آن ها بازی کند. او به آن ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه ی پلاستیکی بردارند و درون آن، به تعداد آدم هایی که از آن ها بدشان می آید، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه ی بعضی ها۲، بعضی ها ۳، بعضی ها ۵ تا سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه ی پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی ناخوش سیب زمینی ها ی گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از این که سیب زمینی ها را با خود یک هفته حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از این که مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود از این بازی را این چنین توضیح داد: “این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه ی آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه دارید و همه جا با خود می برید.” بوی بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

16.داستان مشکلات همه جا هستند.

16.داستان مشکلات همه جا هستند.

 

 

  مردی در نیویورک زندگی می کرد و صبحی زود از خواب بیدار شد و پیش از اینکه بتواند خانه اش را ترک کند و سر کارش برود، چهار تن از مشتریانش که مشکلاتی داشتند از راه درو به او تلفن زدند. هر یک از آنها می خواستند که او با هواپیما خودش را به آنها برساند و مشکلشان را حل کند. سرانجام لباس پوشید و به آشپزخانه رفت. آنجا هم دو نفر دیگر به او زنگ زدند. این بار تلفنها محلی بود. مرد به زنش گفت که صبحانه نمی خورد، از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد.” بسیار خوب، برویم.” راننده ی تاکسی پرسید:” کجا می خواهید بروید؟” و مرد جواب داد:” مهم نیست، هر جا که بروم مشکلی انتظار مرا می کشد.” آیا اتفاق افتاده گاهی وقتها چنین احساسی داشته باشید؟ به هر جا که نگاه می کنید مشکلی می بینید. کسی از مشکلات زندگی معاف نیست. داشتن پول سبب نمی شود که کسی مشکلی نداشته باشد. موقعیت اجتماعی، استعداد یا شغل خوب هم مانع از بروز مسئله و مشکل نمی شود. ملکو مفوربز می گوید:” اگر شغل بدون دردسری داشته باشید، اصولا شغلی ندارید.” به هر آدم زنده و مرده ای که توجه کنید متوجه می شوید که مشکلاتی داشته است. از مشکلات نمی توان فرار کرد. اگر انسان هستید و نفس می کشید، با مشکل روبه رو خواهید شد. باید به خاطر بسپاریم: برداشت ما از مشکل است که موفقیت یا شکست ما را رقم می زند، نه خود مشکل. آلفرد مونتاپرت می گوید:” اکثریت موانع و مشکلات را می بینند، فقط معدودی هستند که به هدفها توجه دارند. تاریخ، موفقیت گروه اخیر را ثبت می کند و در این میان حسرت نصیب گروه اول می شود.” یکی از دلایل اینکه حل مشکل برای بعضیها سخت است این است که ما اغلب به مشکل نزدیک تر از آن هستیم که بتوانیم آن را درک کنیم. چان گالزوردی می گوید:” آرمان گرایی به نسبت مستقیم با فاصله ای که ما از مشکل داریم افزایش می یابد.” با کمی عقب ایستادن و فاصله گرفتن، بهتر می توانید مشکل را حل کنید و این چشم انداز بهتر نه تنها به شما کمک می کند که برداشت بهتری درباره ی مشکل پیدا کنید، بلکه به شما کمک می کند مشکل را به سهولت بیشتری از میان بردارید.”

15. داستان ویولن نوازی در مترو

15. داستان ویولن نوازی در مترو

 

 

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی با کلاه وارد ایستگاه متروی شهر « واشینگتن دی سی» شد. ویولن خود را از کیف مخصوصش در آورد و شروع به نواختن کرد… این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه از زیباترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان، به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد. یک دقیقه بعد، ویولن زن، اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند، یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالی که گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سرش تکیه داد؛ ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد. کسی که بیش از همه به ویولن زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش او را با عجله و کشان کشان به همراه می برد! کودک لحظه ای ایستاد و به تماشای ویولن زن پرداخت، مادر دست او را محکم تر کشید و کودک در حالی که همچنان نگاهش به ویولن زن بود، به دنبال مادر به راه افتاد. این صحنه توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد و والدینشان بدون استثناء برای بردن فرزندانشان به زور متوسل شدند.در طول مدت ۴۵ دقیقه ای که ویولن زن می نواخت، تنها شش نفر اندکی توقف کردند؛ بیست نفر انعام دادند بی آنکه مکثی کرده باشند و سی و دو دلار عاید ویولن زن شد. وقتی که ویولن زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد، نه کسی تشویق کرد و نه کسی او را شناخت. هیچ کس نمی دانست که این ویولن زن، همان « جاشوا بل»، یکی از بزرگ ترین موسیقی دانان جهان و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلن به ارزش سه و نیم میلیون دلار می باشد. جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در ایستگاه مترو، در یکی از سالن های تئاتر شهر بوستون برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود و قیمت متوسط هر بلیط یک صد دلار بود.این یک داستان حقیقی است. نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط روزنامه ی واشینگتن پست ترتیب داده شده بود و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی سلیقه و اولویت های مردم بود. در انتهای این داستان، این سوال از خواننده پرسیده  می شود:« شما در شرایط غیرعادی و ساعات نامناسب، تا چه حد قادر به مشاهده و درک زیبایی های اطرافتان هستید؟»

14. داستان سلف سرویسی به نام زندگی

14. داستان  سلف سرویسی به نام زندگی

 

 این داستان درباره ی « امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر است؛ هنگامی که او برای نخستین بار به امریکا سفر کرد و برای غذا خوردن به رستورانی سلف سرویس رفت. وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست؛ با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد، ناشکیبایی او از این که می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت می گرفت. از همه بدتر این که مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز کناری نشسته بود، نزدیک شد و گفت:« من حدود بیست دقیقه است که اینجا نشسته ام بدون آن که کسی کوچک ترین توجهی  به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟» مرد با تعجب گفت:” اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذا به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:” به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آن را بپردازید بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!» امت فاکس که قدری احساس حمایت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است! همه نوع رخداد، فرصت، موقعیت، شادی، سرور و غم در برابر ما قرار دارد؛ در حالی که ما اغلب بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ هرگز به ذهنمان نمی رسد که خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است؛ سپس آنچه را می خواهیم، برگزینیم!

13. داستان یادت هست که خدا…

13. داستان  یادت هست که خدا…

 

 تامی به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند. پدر و مادر تامی می ترسیدند که او هم مثل بیشتر بچه های چهار، پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند. برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند؛ اما در رفتار تامی هیچ نشانه ای از حسادت دیده نمی شد. با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او، روز به روز بیشتر می شد. تا اینکه بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند. تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچکترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:« داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم می ره!»

نتیجه:
یادتان هست آخرین باری که با خدا ملاقات کردید در مورد چه چیزی با او صحبت کردید؟ بعضی وقت ها آنقدر از این ملاقات گذشته است که اصلا یادمان نمی آید که چه موقع و در مورد چه چیز بوده!! شاید خدا امروز دل تنگ ما باشد. صدایش بزنیم… تا فردا اگر صدایمان کرد، حداقل صدایش را یادمان نرفته باشد!

جی۵ لاین . کام

12. داستان دستان دعا کننده

12. داستان دستان دعا کننده

 

 

این داستان به اواخر قرن پانزدهم بر می گردد: در یک دهکده ی کوچک نزدیک شهر « نورنبرگ»، خانواده ای با هجده بچه زندگی می کردند. پدر خانواده برای امرار معاش این خانواده ی بزرگ، می بایست هجده ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد، تن می داد. در همان وضعیت اسفناک، « آلبرشت دورر» و برادرش « آلبرت» ( دو تا از آن هجده بچه) رویای بزرگ و زیبایی را در سر می پروراندند. هر دو آنها، آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند؛ اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه ی تحصیل به نورنبرگ بفرستد.یک شب، پس از یک بحث طولانی در رختخواب، دو برادر تصمیم به قرعه کشی با سکه گرفتند. بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برنده را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد و پس از آن، برادری که تحصیلش تمام شده بود باید در چهار سال بعد، برادر دیگر را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد، تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد. آنها در صبح روز یکشنبه در یک کلیسا سکه انداختند… آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب. برای چهار سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد حمایت کند. آلبرشت جزء بهترین هنرجویان بود و نقاشی های او حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصییلی، او در آمد قابل توجهی از فروش نقاشی های حرفه ای خود به دست می آورد. وقتی هنرمند جوان به دهکده اش بر گشت، خانواده او برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از چهار سال، یک ضیافت شام بر پار کردند. بعد از صرف شام، آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی و فداکارش، به پاس سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:« آلبرت، برادر بزرگوارم، حالا نوبت توست. تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.» تمام سرها به انتهای میز، جایی که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:« نه!» از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت:« نه برادر عزیز، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده است. ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده؛ استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم. نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده…» بیش از پانصد سال از این قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرت دورر، قلم کاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه ی بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود. یک روز آلبرشت دورر برای قدردای از همه ی سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را در حالتی که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرف « دست ها» نام گذاری کرد، اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ و هنرمندانه ی او را « دستان دعا کننده» نامیدند. اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده کردید، اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق یافته و می یابند

11. داستان در سایه ی آفتاب پدر

11. داستان در سایه ی آفتاب پدر

 

 

  پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته‏ ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه ‏ات، کودکی ‏هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.می‏خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه ‏هایی را خوردی که مال تو نبودند!ببخش اگر ناخن‏های ضرب‏ دیده ‏ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده ‏ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی ‏ات بزنم. سایه ‏ات کم مباد ای پدرم!آن روزها، سایه ‏ات آن‏قدر بزرگ بود که وقتی می‏ ایستادی، همه چیز را فرا می‏گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت‏های غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی می‏ریزد.دلم می‏خواهد به یک‏باره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی ‏ات را که نگاه می‏کنی، یادم می‏آید که وقت غنچه ‏ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو.این، تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هم ‏معنی، کنار هم چیده شده ‏اند. یعنی در دائرة المعارف عشق، پدر، ترجمه علی علیه ‏السلام است.

10. داستان خوشبختی کجاست ؟

10. داستان خوشبختی کجاست ؟

 

 

شخصی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا می توان یافت؟ خدا فرمود: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم. او با خود فکر کرد و گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم، بی گمان خوشبخت بودم. خداوند به او خانه ای بزرگ عنایت فرمود. دوباره او گفت: اگر پول فراوان داشتم، یقینا خوشبخت ترین مردم بودم. خداوند به او پول فراوان عطا کرد. … اگر… اگر… اگر… اینک همه چیز داشت، اما هنوز خوشبخت نبود! از خداوند پرسید: حالا همه چیز دارم، اما باز هم خوشبختی را نیافتم. خداوند فرمود: باز هم بخواه. او گفت: چه بخواهم؟ هر انچه را هست، دارم. خداوند فرمود: بخواه که دوست بداری؛ بخواه که به دیگران کمک کنی و هر چه را داری با مردم قسمت کنی. و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید، لبخندی که بر لب ها می نشیند و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد. رو به آسمان کرد و گفت:« خدایا! خوشبختی اینجاست. در نگاه و لبخند دیگران.»

9. داستان گل سرخی برای محبوبم ...

9. داستان گل سرخی برای محبوبم ...

 

 

” جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می شناخت؛ دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحه های آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیاید:”دوشیزه هالیس می نل.” با اندکی جست و جو و صرف وقت، اوتوانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند....

در ادامه با ما همراه شوید .....»»»»

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد