45. داستان درسی که در قلبم حک شد.

 

دختر ده ساله ام، درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد. او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نگهدارنده نداشت، حائل تهیه کنیم. یکی از روزهای زیبای بهاری، او شاد و سرزنده به خانه آمد تا به من بگوید که در مسابقه برنده شده است. چون نقص عضو او آزارم می داد، به دنبال کلماتی گشتم تا بتوانم تشویقش کنم و به او بگویم اجازه ندهد این نقص مادرزادی مانع کارش شود. از همان حرفهایی که مربیان ورزش هنگام شکست بازیکنان شان به آنها می گویند. ولی پیش از آنکه کلامی به زبان بیاورم، او گفت:” بابا، من دو تا از مسابقه ها را بردم.” باورم نمی شد. او ادامه داد:” یک امتیاز گرفتم.” حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است. حتما از روی ترحم توانسته بود امتیازی بگیرد. ولی باز پیش از آنکه حرفی بزنم، به من گفت:” بابا به من همین طوری امتیاز ندادند… من امتیاز” پر تلاش ترین شرکت کننده” را آوردم.” و این سارای عزیز من بود که این درس را به من آموخت.