چهارشنبه 09 خرداد 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما
فصل دوم برنامه محفل ماه مبارک رمضان 1403
« تمام کلیپ برنامه محفل 1403

8. داستان اهداف بزرگ ....

8. داستان اهداف بزرگ ....

 

 

  سه نفر در یکی از معادن سنگ کار می کردند. کار آنها تراشیدن سنگ هایی بود که از معدن استخراج می شد. این سه نفر هم سن و سال و در شرایط تجربی و مهارتی مشابه هم بودند. روزی رییسشان به طور تصادفی متوجه شد با وجود آنکه این سه نفر به طور تقریبی دارای شرایط و موقعیت یکسانی بودند، ولی یکی از آنها کارش را باعلاقه و پشتکار فوق العاده ای انجام می دهد و گویی خسته نمی شود. دومی در شرایط به نسبت مناسبی قرار دارد و بازده کار او مثبت است. سومی چندان دلبستگی به کارش ندارد و با وجود آنکه سعی می کند وظیفه اش را انجام دهد، چشم امیدی به کارش ندوخته است. آقای رییس به فکر فرو رفت. چرا باید کاری که این سه نفر انجام می دهند تا این اندازه با یکدیگر تفاوت داشته باشد. او با خود می اندیشید که تفاوت عملکرد انسان ها در چه چیزهایی ممکن است باشد. ناگهان پاسخی به ذهنش خطور کرد:« انگیزه» حدس زد تفاوتی که در کار این سه نفر مشاهده می شود به انگیزه ی کار کردن آنها مربوط باشد. به همین سبب تصمیم گرفت پیش آنها برود و از نزدیک با آنها گفت و گو کند. نخست از فردی که چندان دلبستگی به کار نداشت پرسید:« به چه کاری مشغولی؟» جواب داد:« سنگ می تراشم.» رییس پرسید:« همین؟!» گفت:« آری.» آن گاه نزد فردی که متوسط الحال بود، رفت و همین سوال را از وی کرد. او پاسخ داد:« این سنگ ها را می تراشم تا ایوانی درست کنم.» و تبسمی به لب آورد. رییس به سراغ فردی که از همه بهتر کار می کرد، رفت و پرسشش را تکرار کرد. او با شور و هیجان خاصی جواب داد:« دارم قصر بزرگ و زیبایی می سازم که در بالای این کوه جای خواهد گرفت. این سنگ ها را برای ستون های قصر به کار می برم. سپس سنگ های دیگری برای ساختن دیوارها و دروازه های آن خواهم تراشید و به تدریج قصری باشکوه و بی مانند بنا خواهم کرد که هر کس به آن می نگرد زبان به تحسین بگشاید و بر سازنده اش آفرین بگوید!» رییس از گفت و گو با این سه نفر پاسخ خود را یافت. تبسمی زد و قدم زنان در هوای آزاد به گردش پرداخت و به فکر فرو رفت. از کشف خود خوشحال بود. به نکته ی بسیار مهمی پی برده بود. نکته ای که می توانست منشا تحولات بزرگ و بنیادی برای او در آینده باشد. او دائم زیر لب زمزمه می کرد: هدف های بزرگ، انگیزه های برومند، کارایی بیشتر. نکته: عملکرد افراد بستگی به انگیزه های آن ها دارد. هر چه انگیزه های درونی انسان ها نیرومندتر باشد، کارایی آن ها افزایش خواهد یافت. انگیزه های نیرومند از هدف های بزرگ و باشکوه پدید می آیند. برای این که به شور و شوق و جنبش در آیید، کارهای کوچک خود را به هدف های بزرگ و باشکوه متصل کنید. هدف های شما باید مانند چشمه ای زلال پیش شما بجوشند و شما دمی از آن ها چشم بر ندارید!

7. داستان خوشبختی کجاست ؟!

7. داستان خوشبختی کجاست ؟!

 

 

شخصی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا می توان یافت؟ خدا فرمود: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم. او با خود فکر کرد و گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم، بی گمان  خوشبخت بودم. خداوند به او خانه ای بزرگ عنایت فرمود. دوباره او گفت: اگر پول فراوان داشتم، یقینا خوشبخت ترین مردم بودم. خداوند به او پول  فراوان عطا کرد. … اگر… اگر… اگر… اینک همه چیز داشت، اما هنوز خوشبخت نبود! از خداوند پرسید: حالا همه چیز دارم، اما باز هم خوشبختی را نیافتم. خداوند فرمود: باز هم بخواه. او گفت: چه  بخواهم؟ هر انچه را هست، دارم. خداوند فرمود: بخواه که دوست بداری؛ بخواه که به دیگران کمک  کنی و هر چه را داری با مردم قسمت کنی. و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید، لبخندی که بر لب ها می نشیند و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد. رو به آسمان کرد و گفت:« خدایا! خوشبختی اینجاست. در نگاه و لبخند دیگران.»


6. داستان ایمان کوهنورد ....

6. داستان ایمان کوهنورد ....

 

 

كوهنوردي مي‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود كند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همان‌طور كه داشت بالا مي‌رفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد، سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد. داشت فكر مي‌‌كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابی که به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه های درختی در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، که هيچ اميدی نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !


ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي‌خواهي؟ - نجاتم بده خدای من! - آيا به من ايمان داري؟ - آري. هميشه به تو ايمان داشته‌ام - پس آن طناب دور كمرت را پاره كن! كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بي‌ترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نمي‌توانم. خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟ كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نمي‌توانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت....

5. داستان کمان بدون زه

5. داستان  کمان بدون زه

 

 

واقعه ی کوچک و زیبایی در زندگی ایزوپ، داستان نویس بزرگ یونان، روی داد. یک روز او با کودکان بازی می کرد. آنها با هم فریاد می کشیدند و می خندیدند. یکی از اهالی آتن که از آنجا می گذشت، با حیرت گفت:« یک انسان بالغ نباید این چنین وقت خود را هدر دهد!» ایزوپ در جواب آن مرد کمانی برداشت، زه آن را در آورد و کمان را روی زمین گذاشت. آنگاه رو به رهگذر کرد و گفت:« ای مرد عاقل، کمان بدون زه چه معنایی دارد؟» مرد گیج شده بود و نمی توانست پاسخ قابل قبولی بیابد:« نمی توانم معمای تو را حل کنم. معمای این کار چیست؟» ایزوپ جواب داد:« اگر همیشه کمان را خمیده نگاه داری، حالت ارتجاعی خود را از دست می دهد. اما اگر گاهی آن را آزاد بگذاری، هنگام نیاز کارآیی بهتری خواهد بود.» نکته: آیا بسیاری از ما شبیه کمان خمیده ای نیستیم که زه آن سختی کشیده شده است؟ پس ما هم احتیاج داریم گاهی بدون زه باشیم و استراحت کنیم تا بتوانیم از نیروی خویش استفاده ی بهتری ببریم. بهتر است به یاد داشته باشیم که برای آسودن باید رها شدن را آموخت. تمدد اعصاب واقعی به معنای استراحت کردن است؛ آسودن در پیشگاه خدا تا نیروی او درون ما جاری شود و وجودمان را لبریز سازد. بنابراین باید گاهی سکوت کنیم. پس باید خاموش باشید. به این ترتیب، سکوت قدرت خداوند درون ما جاری شده و هنگام ضرورت و عمل آماده تر خواهیم بود.

4. داستان شعله ی مقدس

4. داستان  شعله ی مقدس

 

 

 در روزگاران قدیم مردی خبردار شد که در سرزمینی بسیار دور شعله ای مقدس وجود دارد که وجودش گرمی بخش زندگی خواهد بود. پس به راه افتاد تا به شعله مقدس برسد. با خود اندیشید که وقتی به شعله برسم، شادکامی را به زندگی خواهم آورد. من هم آن را به تمام کسانی که دوستشان دارم خواهم بخشید. سرانجام به آن شعله رسید و بارقه ای از آن را برداشت تا با آن زندگی خود را گرمی بخشد. در طول راه دائم نگران بود که مبادا شعله اش خاموش شود. در راه مردی را دید که از سرما می لرزد و با خود فکر کرد بهتر است کمی از این شعله را به این مرد بدهم. ولی تردید کرد که این شعله مقدس است و نباید به انسانی معمولی مانند او بدهم. خواست به راه خود ادامه دهد که ناگهان توفانی در گرفت و باران باریدن گرفت. مرد تلاش کرد جلوی خاموش شدن شعله را بگیرد ولی موفق نشد و سرانجام شعله خاموش شد. راه بسیار زیادی  را آمده بود و بازگشت دوباره در توان او نبود. ولی می توانست پیش مرد بی سر پناه بر گردد و شعله ای از او بگیرد و با شعله ای که چندی پیش بخشیده بود به راهش ادامه دهد و به خانه اش بر گردد.

چه سخت است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن. دکتر شریعتی

3. داستان در حال زندگی کن

3. داستان  در حال زندگی کن

 

 

 روزی کشیشی تصمیم گرفت تا چند هفته را در صومعه ای در نپال بگذراند. یک روز عصر وارد یکی از چندین معابد آن صومعه شد و کشیشی را دید که لبخند بر لب داشته و بر روی محراب نشسته بود. آن کشیش پرسید: برای چه شما می خندید؟ -برای آنکه متوجه معنای موز شده ام.! آن کشیش این را گفته و کیسه ای که همراه داشت را باز کرده و یک موز پلاسیده را از درون آن بیرون آورد: این زندگی است که گذشته و در لحظه مناسبش از آن استفاده نشده است و حالا دیگر خیلی دیر است. پس از آن، بلافاصله از درون کیسه اش یک موز سبز و نرسیده را بیرون آورده و آن را نشان داده و سپس مجددا آن را به درون بازگرداند و گفت: این نیز زندگی است که هنوز رخ نداده و نرسیده و باید منتظر لحظه ی خاصش ماند. سر انجام یک موز رسیده را بیرون آورده، پوستش را کنده و همان طوری که آن را با آن مرد تقسیم می کرد گفت: این زمان حال حاضر است. پس بدونترس باید از آن استفاده کرد.

2 . داستان دو دسته کشاورز

 داستان  دو دسته کشاورز

 

عارف بزرگی هنگام عبور از دهکده ای به شاگردانش چنین گفت:« دو دسته کشاورز در در آنجا مشغول به کار هستند: کسانی که از بدو تولد، کشاورز بوده و پدرانشان نیز زارع بوده اند. حتی اگر سال ها باران نبارد و محصولی برداشت نکنند، خشک سالی و بی آبی آنها را نا امید نمی کند و زمین شان را ترک نمی کنند. اما دسته ی دوم کشاورزانی هستند که فقط برای مقاصد و منافع خاص به کشاورزی روی می آورند. چنین کسانی با یک فصل کم آبی و خشک سالی نا امید می شوند و کشت و زرع را رها می کنند.» عابدان حقیقی خدا، هرگز دست از عبادت نمی کشند. آنها نام خدا را پیوسته می خوانند؛ او را تجلیل می کنند و برایش اشک می ریزند؛ حتی اگر نتوانند یک بار با او ارتباط برقرار کنند. زیرا باید در جست و جوی خدا همین گونه باشند. اگر بعد از ماه ها عبادت هنوز با خدا ارتباط برقرار نکرده اید، تلاش خود را بیشتر کنید و صبورانه منتظر شوید. خدا در زمان مقرر با عابدانش ارتباط برقرار می کند. هرگز گمان مبرید که تاخیر از سوی خداوند به مفهوم نپذیرفتن اوست. به دعا کردن ادامه بدهید و بر دامانش چنگ زنید و منتظر بمانید؛ چرا که شکیبایی نوعی نبوغ است.

 

1- داستان هیچ وقت زود قضاوت نکن

 هیچ وقت زود قضاوت نکن

 

 

  ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،

ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ

ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،

ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.

ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ

ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:

ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.

ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ

ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ.

 ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:

ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد