پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما
فصل دوم برنامه محفل ماه مبارک رمضان 1403
« تمام کلیپ برنامه محفل 1403

59.داستان قوت قلب ببخش

59.داستان قوت قلب ببخش

 

 روزی در فرودگاه نیویورک منتظر پرواز بودم، اما اعلام شد پرواز ما لغو شده است و مسافران باید برای کسب اطلاعات بیشتر به سالن هفت مراجعه کنند. وقتی که به سالن هفت رسیدم، متوجه صف طولانی جلوی یکی از باجه ها شدم. در هنگام انتظار متوجه شدم که همه ی مسافران خشم و عصبانیتشان را سر مامور صدور بلیت خالی می کنند. آنها از لغو شدن پروازشان عصبانی و مضطرب بودند و مدام از او می پرسیدند:” ما باید چکار کنیم؟” مامور فروش بلیت در حالی که توضیحاتی می داد، خسته و کسل به نظر می رسید و با هر اعتراضی شانه هایش خمیده تر از قبل می شد.وقتی که نوبت به من رسید، تصمیم گرفتم که به او قوت قلب بدهم؛ بنابراین با مهربانی به او گفتم:” من به راستی قدردان زحمات شما هستم. می دانم که در این شرایط دشوار هر چه از دستتان بر می آید، انجام می دهید. متوجه شدم که با مردم بسیار صبور هستید و می دانم که لغو شدن پرواز تقصیر شما نیست.” او بعد از درک تفاهمی که از جانب من دید، آه کشید. من ادامه دادم:” فقط می خواهم از شما تشکر کنم و به شما بگویم که شما شغل سختی دارید و باید به خود افتخار کنید.” پس از شنیدن تشکر و توضیحات لازم، آنجا را ترک کردم.اما وقتی به پشت سرم نگریستم، متوجه شدم که مامور صدرو بلیت مطمئن و محکم به مسافر بعدی جواب می دهد. من انرژی لازم را در اختیار او گذاشته بودم. برای من ساده و راحت بود که قدردانی ام را ابراز کنم و شاهد تاثیرات عمیق آن باشم.

نکته: شما هم می توانید اگر بخواهید به هر کسی که می بینید قوت قلب ببخشید.شما می توانید به پیشخدمت رستوران، راننده ی تاکسی، پستچی،فرزندان و دوستانتان با نثار کردن انرژیهای مثبت قوت قلب بدهید، برای مثال با جمله های:” من به راستی از خدمات شایسته ای که عرضه می دارید، قدردانی می کنم.” ” از اینکه من را به مقصد رساندید، از شما سپاسگزار هستم.” حتی گفتن:” روز خوبی داشته باشید.”اگر با شور و شوق و صمیمیت ابراز گردد، می تواند به هر کسی قوت قلب ببخشد. ما می توانیم با صرف کردن کمترین تلاش به دیگران قوت قلب ببخشیم. با این کار ما هم خودمان و هم دیگران را نیرومندتر می سازیم.قوت قلب بخشیدن به دیگران روشی ویژه برای تاثیر گذاشتن در زندگی دیگران است. فرزانه ای ژرف نگر درباره ی حقیقت زندگی گفته است:
حقیقت زندگی این است:
انسانهایی را که با آنها در تماس هستیم، شاد کنیم.

58. داستان پیرمرد وفادار

58. داستان پیرمرد وفادار

 

 پیرمرد وفادار

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.

منبع: اینترنت

57. داستان به شستشو نیاز داری؟

57. داستان به شستشو نیاز داری؟

 

دختر کوچکی با مادرش در فروشگاه «وال مارت» مشغول خرید بودند. دخترک حدودا شش ساله بود. موهای قرمز زیبایی داشت و کک و مک های صورتش، حالت بی گناهی به او می داد. در بیرون، باران به شدت می بارید. از آن باران هایی که جوی های آب را لبریز می کرد و آن قدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن را هم نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای فروشگاه جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم، ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله و سایرین با دلخوری؛ زیرا طبیعت، برنامه ی کاری آنها را به هم زده بود. باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی، گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش و چلب چلوب کردن بی خیال در باران در دوران کودکی، به درون من سرازیر شد و به تکرار آن خاطرات، خوشامد گفتم. صدای دخترکی کم سن و سال و شیرین، آن حالت افسون زندگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. او گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم. مادر گفت: چی؟؟! دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم. مادر جواب داد: نه عزیزم، ما صبر می کنیم تا بارون آروم بشه. دختر بچه لحظه ای مکث کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم. مادر گفت: اگه این کارو بکنیم، خیس می شیم. دخترک در حالی که آستین مادرش را می کشید، گفت: اما این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی!

-امروز صبح؟! من کی گفتم که اگه زیر بارون بدویم خیس نمی شیم؟
- یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی« اگه خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد.»
تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمی شد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچ کس آنجا را ترک نکرد.مادر لحظاتی درنگ کرد و به فکر فرو رفت که باید در جواب چه بگوید… ممکن بود یک نفر او را به خاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند؛ اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود، لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود. مادر گفت: عزیزم، تو کاملا درست می گی. بیا با هم زیر بارون بدویم. اگه خداوند اجازه بده که ما خیس بشیم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت. و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و نظاره گر آن بودیم که آنها از کنار اتومبیل ها می گذشتند، از روی جوی ها ی آب می پریدند… آنها خیس شدند… آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و به طرف اتومبیل خود می رفتند؛ بله، من هم همین کار را کردم.
نتیجه:
شرایط یا مردم می توانند آنچه را به شما تعلق دارد از شما بگیرند؛ می توانند پول و سلامتی شما را از شما بدزدند، اما هیچ کس قادر نیست خاطرات طلایی شما را بدزدد… پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه، خاطراتی شیرین بسازید. از زمانی که زنده هستید لذت ببرید و با دوستانتان در تماس باشید. شما هرگز نمی دانید که تا کی زنده خواهید بود. این داستان را برای کسانی که هرگز فراموش شان نمی کنید، تعریف کنید. این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویید که هرگز فراموش شان نخواهید کرد.
امیدوارم شما هنوز هم برای دویدن زیر باران وقت داشته باشید….

56.داستان ارزشمند ترین چیزهای زندگی

56.داستان ارزشمند ترین چیزهای زندگی

 

چند سال پیش، حادثه ی ناگواری برایم اتفاق افتاد که تا پایان عمر آن را از یاد نخواهم برد. هلن به دلیل درد آپاندیس به بیمارستان منتقل شده بود. دکتر عقیده داشت که باید به سرعت عمل جراحی روی هلن انجام شود. همین طور که داشتند هلن را برای عمل جراحی آماده می کردند، پرستاری که داشت فرم مخصوص حاوی مشخصات فردی او را تکمیل می کرد، به من گفت که به عنوان خویشاوند نزدیکش در زمان لازم با من تماس خواهد گرفت. آن موقع ما در یک آپارتمان اجاره ای زندگی می کردیم و تلفن نداشتیم. پیش خود گفتم که اگر پای مرگ و زندگی در میان باشد، آنها با من تماس می گیرند و پلیسی را برای اطلاع به در خانه مان می فرستند. ساعت سه نیمه شب زنگ خانه مان به صدا در آمد. آن موقع تازه فهمیدم هلن در کنارم نیست و وقتی صدای زنگ برای بار دوم به گوشم رسید، یک آن به یاد حرف آن پرستار افتادم:” اگر مرگ و زندگی در میان باشد.” همین طور که داشتم به طرف درب ورودی می رفتم، با وجود آنکه خیلی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم، ولی اضطرابم شدید و شدیدتر می شد. وقتی خواستم در را باز کنم، با خود گفتم:” یک گدای بی و سرو پا باشد، یک ولگرد باشد، ولی پلیس نباشد.”آن لحظه فکر می کردم که اگر یک پلیس این وقت شب در خانه ام بیاید، فقط یک دلیل می تواند داشته باشد و آن هم مرگ زندگی هلن است. در را باز کردم و یک پلیس دم در ایستده بود.آن پلیس گفت:” ممکن است با آقای پل مک گی صحبت کنم؟”

” خودم هستم.”
آقای محترم، یک خبر بد برایتان دارم. ممکن است داخل بیایم؟”
اصلا به خاطر نمی آورم که چه عکس العملی نشان دادم. ولی فقط این را می دانم که وقتی او را دیدم و حرفش را شنیدم، یک آن نزدیک بود از حال بروم. فقط یک سال از ازدواج ما گذشته بود و هلن را از دست داده بودم. شوکه شدم. وقتی وارد خانه شدیم، نشستم و گفتم:” راجع به همسرم هلن است، درست است؟” پلیس با تعجب گفت:” آقای محترم، من چیزی راجع به همسر شما نمی دانم، ولی آیا شما یک پژوی ۱۰۴ دارد؟” حال من شوکه شده بودم، گفتم:” بله، دارم، چطور؟”
” آقای مک گی، اتومبیل شما را دزدیده و حدود چند کیلومتر آن طرف تر رها کرده اند. دزدها شیشه ی جلوی اتومبیل تان را شکسته و داخل ماشین را کمی به هم ریخته اند.” با شادی و لبخند گفتم:” واقعا؟”
” می دانستید اتومبیل تان را دزدیده اند، عکس العمل تان کمی غیر عادی است!” در آن لحظه، واقعا دوست داشتم برقصم. می خواستم این پیام آور خوش خبر را در آغوش بگیرم. هلن زنده بود، فقط ماشین قراضه ام را دزدیده بودند.آن اتفاق باعث شد با تمام وجود ارزش چیزهایی که در زندگی دارم را درک کنم. اموال و دارایی ها را می شود دوباره خرید و جایگزین کرد، ولی افراد را نمی شود.

55.داستان تعبیر خواب

55.داستان تعبیر خواب

مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.



مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.

در ادامه با ما همراه شوید »»»

54.داستان چند دانه برنج

54.داستان چند دانه برنج

سال‌ها قبل جهت عقد قرارداد تجاری به چین رفتم. میزبان مرا به یکی از رستوران‌های....


سال‌ها قبل جهت عقد قرارداد تجاری به چین رفتم. میزبان مرا به یکی از رستوران‌های خوب در شهر پکن برد و غذای چینی برای من آوردند که با برنج درست شده بود. هنگام خوردن غذا مقداری از آن روی میز ریخت. وقتی که خدمتکار آمد میز را مرتب کند، دید مقدار کمی برنج را من سهواً روی میز ریخته‌ام. خیلی مودبانه گفت: «من این برنج ها را با اجازه‌ی شما جمع می‌کنم

وقتی علت را سئوال کردم، گفت: «کشور من بیش از یک میلیارد جمعیت دارد و اگر در هر روز هر کدام از ما فقط 10 عدد دانه‌ی برنج را اسراف کنیم حجم زیادی دور ریز می‌شود. ما در این کشور اجازه اسراف نداریم و از این گناه کسی نمی‌گذرد

53.داستان خواستگارهای کوهی!

53.داستان خواستگارهای کوهی!

دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود....


دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه

دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...

اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟

یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....

52. داستان آموزنده، اندرزی برای زندگی نیک

52. داستان آموزنده، اندرزی برای زندگی نیک
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست....


جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟»

گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟»
گفت: «خودم را می‌بینم!»

عارف گفت: «دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند.

اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی یا ...) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

51. داستان آموزنده صد دلاری

51. داستان آموزنده صد دلاری



یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

 

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.


این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

 

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

50.داستان قاعده بازی دنیا!

50.داستان قاعده بازی دنیا!

در دهکده شیوانا پیرمرد مزرعه‌داری بود که چندین خواهر و برادر داشت، اما از میان آن‌ها....


در دهکده شیوانا پیرمرد مزرعه‌داری بود که چندین خواهر و برادر داشت، اما از میان آن‌ها بیشتر خواهری را تحویل می‌گرفت که وضع مالی خوبی داشت و همسر و فرزندی نداشت.

در ادامه با ما همراه شوید  »»

49.داستان این زندگی روزی به پایان خواهد رسید.

49.داستان این زندگی روزی به پایان خواهد رسید.

 

روزی معلمی از شاگردانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو برگ کاغذ بنویسند و جلوی هر اسم، یک خط، جای خالی بگذارند… سپس از آنها خواست که درباره ی قشنگ ترین چیزی که می توانند در مورد هر کدم از همکلاسی هایشان، بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه ی وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از بچه ها پس از اتمام، برگه ی خود را به خانم معلم تحویل داده و کلاس را ترک کردند. روز دوشنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم خود آن فرد آورد و در نهایت برگه ی مربوط به هر دانش آموز را به خود آن فرد تحویل داد. شادی خاصی، کلاس را فرا گرفت.


در ادامه با ما همراه شوید »»»

48. داستان مثل چشمه باش.

48. داستان مثل چشمه باش.

 

جهت دانلود داستان صوتی “مثل چشمه باش“ کلیک نموده و این داستان را با بلوتوث به دوستتان هدیه دهید.

The post مثل چشمه باش. appeared first on موفقیت - جی 5 لاین.

47. داستان بطری آرزوهایت را پرتاب کن.

47. داستان بطری آرزوهایت را پرتاب کن.

 

6 ways

روزی جوانی نزد استاد معنوی خود رفت و از او پرسید:” ای استاد! من از تو سوالی دارم.” استاد گفت:” سوالت چیست؟” جوان گفت:” من خواسته های زیادی در زندگی و حتی برای به دست آوردن آنها خیلی تلاش کرده ام، ولی تا کنون به هیچ یک از هدفها و آرزوهایم دست نیافته ام و همین امر باعث شده که به حالت افسردگی و ناراحتی دچار شوم و احساس کنم که دیگر نمی توانم به خواسته هایم برسم و باید آرزوهایم را به فراموشی بسپارم و نسبت به زندگی، دلسرد و دلزده بشوم. از تو خواهش می کنم که مرا راهنمایی کن.” استاد ادامه داد:” من می خواهم برایت مثالی بزنم و تو باید جواب سوالت را در مثال من پیدا کنی. فرض کن که دنیای به این بزرگی مانند ساحل یک دریای پهناور است و همان طور که می دانی هر چه را که به دریا بیندازی، بعد از مدتی دریا آن را به ساحل بر می گرداند. هدفها و آرزوهای هر شخص مانند نوشته ای است که در بطری می گذاری و آن را به دریای بی کران هستی پرتاب می کنی. هر چقدر خواستنت بیشتر باشد، آن را دورتر پرتاب خواهی کرد و طبق قانون دریا که برایت گفتم دریا آن بطری را به سمت ساحل بر می گرداند، ولی نه به طور قطع در همان جایی که آن بطری را پرتاب کرد بلکه باید با لذت و شادمانی در طول ساحل قدم بزنی و از لحظه های خود لذت ببری تا اینکه هدفهایت بعد از یک فاصله زمانی به تو باز گردد و آنها را مشاهده کنی. متاسفانه، تو در همین محل مانده ای و غصه می خوری. بلند شو و در ساحل زندگی به کاوش مشغول باش و ایمان داشته باش که روزی بطری تو به تو باز خواهد گشت. تا آن روز شاد و مطمئن زندگی کن.”

46. داستان سه پند لقمان به پسرش

46. داستان سه پند لقمان به پسرش

 

جهت دانلود داستان صوتی “سه پند لقمان به پسرش“ کلیک نموده و این داستان را با بلوتوث به دوستتان هدیه دهید.

The post سه پند لقمان به پسرش appeared first on موفقیت - جی 5 لاین.

45. داستان درسی که در قلبم حک شد.

45. داستان درسی که در قلبم حک شد.

 

دختر ده ساله ام، درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد. او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نگهدارنده نداشت، حائل تهیه کنیم. یکی از روزهای زیبای بهاری، او شاد و سرزنده به خانه آمد تا به من بگوید که در مسابقه برنده شده است. چون نقص عضو او آزارم می داد، به دنبال کلماتی گشتم تا بتوانم تشویقش کنم و به او بگویم اجازه ندهد این نقص مادرزادی مانع کارش شود. از همان حرفهایی که مربیان ورزش هنگام شکست بازیکنان شان به آنها می گویند. ولی پیش از آنکه کلامی به زبان بیاورم، او گفت:” بابا، من دو تا از مسابقه ها را بردم.” باورم نمی شد. او ادامه داد:” یک امتیاز گرفتم.” حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است. حتما از روی ترحم توانسته بود امتیازی بگیرد. ولی باز پیش از آنکه حرفی بزنم، به من گفت:” بابا به من همین طوری امتیاز ندادند… من امتیاز” پر تلاش ترین شرکت کننده” را آوردم.” و این سارای عزیز من بود که این درس را به من آموخت.

دلیل دست ندادن با زن نامحرم

دلیل دست ندادن با زن نامحرم

افسران - دلیل دست ندادن با زن نامحرم

 

نقل شده است روزی امام موسی صدر در یک کلیسا سخنرانی بسیار جذابی ایراد کرد
و همه را مجذوب کرد.
خانمی جوان که از توفیقات عالمی مسلمان بسیار دلخور بود، به دوستانش گفت:
«من می دانم چطور حالش را بگیرم و خرابش کنم». و بلافاصله پس از پایان سخنرانی،
در حالی که همه را متوجه خود کرده بود، جلو رفت و دستش را به طرف وی دراز کرد.
ایشان دستش را طبق عادت روی سینه گذاشت، او هم که منتظر همین بود پرسید:
«شما هم می خواهید نجس نشوید؟!» (یعنی زنان و غیر مسلمانان نجس و دون پایه هستند)
امام موسی صدر هم پاسخ داد: «نه بلکه برعکس، تو آن قدر با ارزش و پاک هستی که چنین تماس هایی حریم قدسی و زنانه تو را می آلاید».
این جواب حکیمانه، عمیق و هوشمندانه، نه فقط توطئه او را خنثی کرد، بلکه کار برعکس شد وجمعیت مسیحی حاضر بیشتر به وجد آمدند و به ایشان ارادت بیشتری پیدا کردند.

44.داستان صحبت با…

44.داستان صحبت با…

 

 پسر به مادر خود گفت:« مادر! داری کجا می روی؟» مادر در جواب گفت:« عزیزم، شنیده ام که بازیگر معروف و مورد علاقه ام به شهر ما آمده است. این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را از نزدیک ببینم و البته اگر موفق شوم با او حرف بزنم، به آرزوی دیرینه ی خود هم رسیده ام.» و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت، با فرزندش خداحافظی کرد و رفت… حدود یک ساعت بعد، مادر با ناراحتی  و عصبانیت به خانه برگشت! پسر با تعجب به مادرش گفت:« مادر، چرا پریشانی؟! آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟» مادر با لحنی خسته و عصبانی گفت:« نه! من و تمام جمعیت حاضر بسیار منتظر ماندیم، اما اطلاع دادند که او یک ساعت پیش شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است، به ما داده بود!» پسر پس از شنیدن حرف های مادر به فکر فرو رفت، سپس به مادرش گفت:« مادر، لطفا آماده شو تا با هم به جایی برویم. من می توانم این آرزوی شما را برآورده کنم.» اما مادر بی اعتنا گفت:« اصلا از این شوخی ها خوشم نمی آید.» پسر ملتمسانه گفت:« باور کن شوخی نمی کنم! خواهش می کنم با من بیا…» مادر نیز به رغم میل باطنی خود، درخواست فرزندش را پذیرفت و آنها به هم از خانه بیرون رفتند.پس از چندی قدم زدن، پسر در حالی که به کلیسای بزرگ شهر  اشاره می کرد به مادرش گفت:« رسیدیم!» مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود، با صدایی پر از خشم گفت:« من به تو گفتم که الان وقت شوخی شده بود، با صدایی پر از خشم گفت:« من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا…» پسر با کمی مکث جواب داد:« مادر، شما در حرف هایت دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود؛ پس آیا افتخاری هم از این بزرگ تر هست که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است، نه آن کسی که آن را دریافت کرده است، حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خود « خدا»، لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست، پس چه نیاز به به بنده ی خدا؟!» مادر در سکوتی خاص فرو رفت…

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد