یکشنبه 30 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما
فصل دوم برنامه محفل ماه مبارک رمضان 1403
« تمام کلیپ برنامه محفل 1403

43.داستان سختی و آسایش

43.داستان سختی و آسایش

 

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعت ها تلاش پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. ناگهان پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از اندام او محافظت کند، اما چنین نشد. در واقع پروانه ناچار شد همه عمر روی زمین بخزد و هرگز نتوانست پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تلاش برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح  شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد. گاهی اوقات در زندگی فقط به تلاش نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم، به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.

42. داستان آخرین درس استاد

42. داستان آخرین درس استاد 

 

شاگرد عازم سفر به نواحی دور دست بود و شاید دیگر توفیق دیدار با استاد نصیبش نمی شد. به همین منظور، نزد استاد خود رفت و طلب آخرین درس را از محضرش نمود. استاد باید به او دستور العملی می داد که برای همیشه بی نیاز شود؛ و استاد چنین گفت:« سه اصل را هرگز فراموش مکن.»

اصل اول- آگاهیت را افزون کن.
راه افزون کردن آگاهی، مطالعه ی آثار سالکان گذشته و رهبران هدایت و سپس تفکر کردن است. تفکر در کلماتی که گفته اند. پس از آن، تفکر کن که تو در کجای راه هستی؛ آنگاه به یک یک امیال و آرزوها و اعمالت بیندیش و ببین آنها تو را بالا می برند یا موجب نزول تو می شوند. سپس در حقیقت فضایل اخلاقی مانند صبر، شجاعت، زهد، مدارا و … تفکر کن و در نهایت از خود این سوال را بپرس که وظیفه ی تو چیست؟( یعنی خداوند هم اکنون از تو چه انتظاری دارد.)
اصل دوم- تمام خواسته هایت را کنار بگذار.
راه کنار گذاشتن خواسته ها، یکی تفکر در بی ارزش بودن پول، قدرت و توهمی بودن بسیاری از ارزش های اجتماعی است. سپس سکوت کن و بی جهت سخن مگو که این خود مقدمه ی سکوت باطن است. و دیگر آن که خود را در زندگی شخصی دیگران درگیر مکن. شکایت کردن را رها کن، چرا که با بیان هر شکایتی، تو در رهن آن قرار خواهی گرفت.
اصل سوم- عشق بورز و دوست داشته باش که اصل راه، کمک به دیگران و پرهیز از رنجانیدن آنهاست…» در آخر، استاد دستش را روی شانه ی شاگردش گذاشت، لبخندی زد و به او گفت:« به یاد داشتن و انجام دادن این سه اصل، تو را همنشین ملکوت می کند.»

41. داستان آنچه اکنون می توانم، انجام می دهم.

41. داستان آنچه اکنون می توانم، انجام می دهم.

 

داستان کوتاه زیر، خلاصه ای است از کتاب « چکه ی مرغ مگس خوار»:

جنگل آتش گرفته بود. تمام حیوانات به گونه ای سعی در فرار از بلا و مصیبت داشتند. در این میان تنها مرغ مگس خوار کوچک بارها و بارها بر فراز آتش رفته و قطره آبی که در نوک خود حمل می کرد، بر روی آتش می ریخت. حیوانات در حالی که به او می خدیدند، می گفتند:« او چه هدفی دارد؟!» مرغ مگس خوار در جواب آنها گفت:« من اکنون آنچه را می توانم، انجام می دهم.»
نتیجه:
این داستان کوتاه شاید داستانی کودکانه به نظر برسد، اما محبوبیت زیادی در دنیا دارد. در گزارشی، دانش آموزان و دانشجویان ژاپنی در مورد « آنچه اکنون می توانم، انجام می دهم.» با هم فکر و بحث می کنند… دختری در حالی که وسایل برقی را از پریز می کشید، می گوید:« آنچه اکنون می توانم، انجام می دهم.» و خیلی های دیگر…

40. داستان خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی

40. داستان خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی

 

بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستانهای خودشان، یا گرفتار کارهای عید بودند، اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد و شروع کرد به درس دادن. استاد خشک مقرراتی ما خود مزیدی شد بر دشواری ” صدرا”. بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت:” استاد، آخر سالی دیگر کافی است!” استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید و عینکش را از روی چشمانش بر داشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش، برای اولین روی صندلی جا گرفت.

 

در ادامه با ما همراه شوید »»»»»»

39. داستان بهشت ودوزخ

 
39. داستان بهشت ودوزخ

images_014.jpeg
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:
"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"**
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛
و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!** **
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
به نظرقحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود
و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند.
اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..**
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"** **
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!**
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند.
مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"** **
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد!
می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"** **

38. داستان شکست

38. داستان شکست

 

  چهار میمون را در اتاقی قرار دادند. از سقف آن اتاق، خوشه ای موز آویزان بود. یکی از میمون های گرسنه شروع کرد به بالا رفتن از ستون تا چیزی برای خوردن به دست آورد. اما به محض این که دستش را برای کندن موز بالا برد، ناگهان سیلی از آب سرد بر سر او فرو ریخت. زوزه کشان و به سرعت از بالای ستون پایین جست و دیگر برای سیر کردن خودش، تلاش نکرد. این مساله برای همه ی میمون ها تکرار شد و همه ی آن ها بعد از چندین بار تلاش، بالاخره تسلیم شدند. سپس یکی از میمون ها را از اتاق بردند و میمون جدیدی را به جای او آوردند. به محض اینکه میمون تازه وارد شروع به بالا رفتن از ستون کرد، میمون های دیگر به زور او را گرفتند و از ستون پایین کشیدند. یعد از چند بار تلاش برای بالا رفتن و هر بار مواجه شدن با ممانعت سایر میمون ها، سر انجام این میمون نیز منصرف شد و دیگر سعی نکرد از ستون بالا برود. محققان، میمون های گروه اصلی را یکی پس از دیگری، با میمون های جدید عوض کردند؛ اما میمون های گروه اصلی هر بار پیش از آن که میمون جدید به موز برسد، او را پایین کشیدند. در آن هنگام، اتاق پر شده بود از میمون هایی که هرگز آب سردی روی آن ها ریخته نشده بود. این گروه، بدون آن که علت آن را بدانند، دیگر برای بالا رفتن از ستون تلاش نمی کردند. نکته: گاهی ما نسان ها بدون آن که از مساله ای آگاهی داشته باشیم، دیگران را از انجام آن کار منع می کنیم! انسان موفق کسی است که برای انجام کارها آگاهی لازم را داشته باشد و با ایمان به درستی آن پیش برود!
« جوزف شوگرمن»- روان شناس مشهور- می گوید:
اگر حاضر باشید شکست را بپذیرید و از آن نکته ای بیاموزید، اگر مایل باشید که شکست را یک نعمت بدانید، می توانید قدرتمند ترین نیروهای موفقیت را در خدمت بگیرید.
و « اچ- استانلی جاو» نویسنده و متفکر معاصر معتقد است:
از شکست نهراسید و نخواهید که وقت زیادی را صرف توجیه آن کنید، از شکست های خود درس بگیرید و به سر وقت چالش بعدی بروید. شکست خوردن اشکالی ندارد، اگر شکست نخورید رشد هم نمی کنید

36. داستان پرواز به مقصد لاس وگاس

36. داستان  پرواز به مقصد لاس وگاس

 

 

جیم اسمیت اهل نیویورک بود. او قصد سفر به لاس وگاس را داشت؛ بنا براین بلیتی خرید و عازم فرودگاه شد. چون کمی زودتر از پرواز به فرودگاه رسیده بود، تصمیم گرفت روی ترازو بایستد، سکه ای بیندازد و ببیند وزنش چقدر است. گزارش ترازو چنین بود:” نام شما جیم اسمیت و وزنتان ۱۰۰ کیلو است. قصدا دارید با پرواز ساعت ۱۲ عازم لاس وگاس شوید.” از اینکه دید این همه اطلاعات کاملا درست است، تعجب کرد. فکر کرد کسی می خواهد او را دست بیندازد. بنابراین، بار دیگر روی ترازو رفت و سکه ای دیگر انداخت. گزارش دستگاه چنین بود: ” نام شما هنوز هم جیم اسمیت و وزنتان هم ۱۰۰ کیلو است. کما کان قصد دارید با پرواز ساعت ۱۲ عازم لاس وگاس شوید.” دیگر کاملا شک کرده بود و این بار تصمیم گرفت آن کسی که وی را دست انداخته است، گول بزند. به اتاق آقایان رفت و لباسش را عوض کرد. حتی مدتی طول کشید تا تغییر قیافه بدهد. بار دیگر روی ترازو رفت، سکه ای انداخت و مشغول خواندن گزارش شد: ” نام شما هنوز هم جیم اسمیت و وزنتان هم ۱۰۰ کیلو است، ولی مدتی است که از پرواز ساعت به مقصد لاس وگاس جا مانده اید!”

نکته: بیشتر ما انسانها رویاهایی در سر داریم و با اشتیاق هر چه تمام تر هدف گذاری می کنیم. در راستای رسیدن به اهداف خود، گامهایی بر می داریم. اما در طول این مسیر موانعی سر راهمان قرار می گیرند و در نهایت رویاهایمان را به دست فراموشی می سپاریم. سر انجام، زمانی متوجه می شویم چه اتفاقی افتاده که دیگر فرصتی برای شروع دوباره در اختیار نداریم. برای رسیدن به موفقیت های بزرگ، همواره چشم به هدف بدوزید و لحظه ای از تلاش دست بر ندارید.

35. داستان گلابی ها ....

35. داستان گلابی ها ....

 

 

یه روز یه كامیون گلابی داشته توی جاده می رفته كه یه دفعه می‌افته توی یه دست‌انداز، یكی از گلابی‌ها می‌افته وسط جاده، بر می‌گرده به كامیون نگاه می‌كنه و میگه: گلابی‌ها، گلابی‌ها! گلابی‌ها میگن: گلابی، گلابی! كامیون دورتر می شه، صداشون ضعیف‌تر می شه. گلابی میگه: گلابی‌ها، گلابی‌ها! گلابی‌ها می گن: گلابی، گلابی! باز كامیون دورتر میشه، گلابی میگه: گلابی‌ها، گلابی‌ها! اما صدای گلابی دیگه به گلابی‌ها نمی‌رسه! گلابی‌ها موبایل راننده رو می گیرن و زنگ میزنن به موبایل گلابی،اما چه فایده كه گلابی ایرانسل داشته و توی جاده آنتن نمی‌داده! گلابی یه نفر رو پیدا می‌كنه كه موبایل دولتی داشته، زنگ می‌زنه به راننده و می گه: گوشی رو بده به گلابی‌ها، وقتی كه گلابی‌ها گوشی رو می گیرن، گلابی میگه: گلابی‌ها، گلابی ها! گلابی ها می گن: گلابی، گلابی . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اون شور و اشتیاقت تو حلقم ، واقعا دوست داری باز هم ادامه داشته باشه؟!؟!؟!؟!؟

34. داستان درد سر ساز

34. داستان  درد سر ساز

 

 

پیرمردی بود که سال ها به قصد زیارت و انجام مناسک مخصوص در مکان های مقدس در سفر بود.روزی در ساحل رودخانه ای قدم بر می داشت، هنگامی که به طرف دیگر رودخانه نگاه کرد، متوجه شد که ساحل آن طرف نرم و شنی است و قدم برداشتن در آن ساحل به مراتب ساده تر به نظر می رسد. در دل گفت:« باید به طرف دیگر رودخانه بروم.» به او الهام شد از شاخه ی درختی کلکی بسازد و همین کار را هم کرد. سپس کلک را به آب انداخت و به سلامت به طرف دیگر رودخانه رسید. همین که کلک را از رودخانه بیرون کشید و به فکرش رسید:« این کلک به راستی برایم مفید بود. سخت کار و تلاش کردم تا آن را ساختم. نمی توانم آن را اینجا رها کنم، آن را با خود خواهم برد.» آن مرد کلک را به دوش کشید و هر کجا که می رفت آن را با خود می برد و هر جا که خسته می شد آن را به پشت می گذاشت. چنین شد که سفر او در ساحل طرف مقابل رودخانه به مراتب دشوارتر و سخت تر از گذشته شد.

نکته: زمانی فرا می رسد که حتی چیز مفیدی که استفاده ی زیادی به ما رسانده است و دیگر نیازی به آن نداریم، برای ما دردسرساز می شود. باید آنچه را که به آن نیازی نداریم رها کنیم، چرا که ما را از پای خواهد انداخت.

33. داستان دو دوست

33.  داستان دو دوست

 

 

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره ی دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شن های بیابان نوشت امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد. آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد. دوستش با تعجب پرسید: بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم؛ تو آن جمله را روی شن های بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ نصب می کنی؟ دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد؛ باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

32. داستان وقت طلاست

32. داستان وقت طلاست

 

 

 بنجامین فرانکلین، نویسنده و دولتمرد، مشغول صفحه بندی و نشر روزنامه در فیلا دلفیا بود که مردی وارد انتشارات او شد. این مرد پس از نگاهی اجمالی انداختن به جزوات و کتاب هایی که در معرض فروش گذاشته شده بودند، یکی از کتاب ها را بر داشت و از دستیار او پرسید:« قیمت این کتاب چقدر است؟» دستیار گفت:« یک دلار.» مرد با تردید و دودلی پرسید:« تخفیف ندارد؟» دستیار گفت:« نه، متاسفانه.» مرد خواستار دیدار فرانکلین شد و فرانکلین سخت مشغول کار بود و به نظر می رسید مشتری اعتنایی به این مساله نداشت. او به هر حال به محض دیدن فرانکلین خواستار تخفیف در قیمت کتاب شد. فرانکلین گفت:« قیمت کتاب یک دلار و پانزده سنت است.» مشتری با شنیدن قیمت تعجب کرد و گفت:« اما دستیار شما قیمت آن را یک دلار گفتند!» فرانکلین پاسخ داد:« اگر کتاب را به آن قیمت می خریدی، من اعتراضی نداشتم. اما توجه داشته باشید در کار بنده وقفه ایجاد کردید!» مشتری باز تسلیم نشد و گفت:« دست بردار، آقای فرانکلین، قیمت نهایی کتاب با تخفیف چقدر است؟» فرانکلین گفت:« یک دلار و نیم! در ضمن، فراموش نکنید هر چه بیشتر به این چانه زدن ها ادامه دهید، وقت بیشتری از من می گیرید و در نتیجه، بنده مجبور هستم قیمت کتاب را همچنان بالا ببرم!» مشتری سرانجام به این درس قدیمی واقف شد که « وقت طلاست.» نکته:هر چیز که امروز هستید و هر چیز که در آینده خواهید شد، به طرز تفکر و طرز استفاده از وقتتان بستگی دارد. افراد موفق در مقایسه با افراد ناموفق در یک دوره ی زمانی یکسان توانایی انجام کار بیشتر را دارند. آنها اهداف شفاف، برنامه های ویژه و تقویم های کاری بسیار سازماندهی شده دارند و به همین خاطر می توانند همیشه بر روی ارزشمندترین کاربرد وقتشان متمرکز شوند. یک چیز که همه ی آنها بطور مشترک دارند، آن است که به نظر می رسد در مدت زمان معین در مقایسه با اطرافیان خود، کار بیشتری انجام می دهند. آنها از دقایق و ساعت های هر روز زندگی خود به طور دقیق استفاده می کنند. آنها بسیار فعال و کارآمد هستند و در صورت لزوم، کارهای بیشتر و سخت تر و با ارزش تر انجام می دهند و در نتیجه به نتایج بهتری دست می یابند.

30. قصه زیبای بهترین دوران زندگی من

30. داستان  بهترین دوران زندگی من

 

 

پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی می شدم. وارد شدن به دهه ای جدید از زندگی ام نگران کننده بود، چون می ترسیدم که بهترین سالهای زندگی ام را پشت سر گذاشته ام. عادت جاری و روزانه من این بود که همیشه قبل از رفتن به سر کار، برای تمرین به یک ورزشگاه می رفتم. من هر روز صبح دوستم نیکولاس را در ورزشگاه می دیدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ریخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسی می کردم، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم. به همین خاطر، علت امر را جویا شد. به او گفتم که از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی می کنم. با خود فکر می کردم که وقتی به سن و سال نیکولاس برسم، به زندگی گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد. به همین خاطر از نیکولاس پرسیدم:” ببینم، بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود؟” نیکولاس بدون هیچ تردیدی پاسخ داد:” جو، دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه شما این است:« وقتی کودکی بیش نبودم و در اتریش تحت مراقبت کامل و زیر سایه پدر و مادرم زندگی می کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود. وقتی که برای نخستین بار صاحب شغلی شدم و مسئولیت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقی دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود. وقتی با همسرم  آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود. جنگ  دوم جهانی شروع شد، من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم، موقعی که با هم صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته، عازم امریکای شمالی شدیم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود. موقعی که به کانادا آمدیم و صاحب اولاد شدیم، آن زمان بهترین دوران زندگی من بود. موقعی که پدری جوان بودم و بچه هایم جلوی چشمانم بزرگ می شدند، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود. و حالا، جو، دوست عزیزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحیح و سالم هستم، احساس نشاط می کنم و زنم را به اندازه ای که روز اول دیده بودمش، دوست دارم، و این بهترین دوران زندگی من است.» نکته: هیچ چیز ارزشمندتر از همین امروز نیست.

29. داستان فقط به خدا بسپار

29. داستان  فقط به خدا بسپار

 

 

زنی حدود نود ساله را می شناختم که از هیچ چیز ناراحت نمی شد و هیچ گاه عصبی نبود! پیوسته آرام، پرنشاط و همیشه در آرامشی خدایی بود. با همه کس و همه چیز وحتی خودش در آرامش بود. از او پرسیدم چگونه می تواند تحت همه ی شرایط، آسوده خاطر و آرام باشد؟ زن پاسخ داد« من هر شب کودکی می شوم و قبل از خواب به گوشه ای ساکت و خاموش می روم. در سکوت به خدا فکر می کنم. همه ی نگرانی ها، تشویش ها و مسائل روز را یک به یک یر دامان خدا می گذارم. اگر از کاری که کرده ام یا حرفی که زده ام احساس گناه کنم، اگر کسی را رنجانده باشم، آنها را در سکوت به خدا می گویم و از او طلب بخشایش می کنم. اگر نگران چیزی باشم، آن را به خدا می سپارم و رهایش می کنم… اگر احساس تنهایی کنم یا تصور کنم که کسی مرا دوست ندارد، همه را به خدا می گویم و آنگاه خدا مرا در آغوش پر مهرش می گیرد. همیشه وقتی که به این ترتیب همه چیز را رها می کنم و به خدا می سپارم، آرامش عظیمی می یابم و همه ی فشارها، تشویش ها و مصیبت ها ناپدید می شوند. بسیاری از ما می کوشیم که سنگینی بار مشکلاتمان را به تنهایی تحمل کنیم و یا چاره ای برای آنها بیابیم. همین امروز این  بارها را زمین بگذارید و آنها را به خدا بسپارید.در سکوت مشکلات خود را به خدا بگویید. دعا کنید تا چاره ای پیدا کنید. صمیمانه دعا کنید و ایمان داشته باشید که خداوند شما را تنها نمی گذارد… هر روز که از خواب بیدار می شوید، دعا کنید؛ « ای خدای خوب و مهربانم، ای پناه همه ی بی پناهان، سکان زندگی ام را به دست های ایمن تو می سپارم.» بدین ترتیب خواهید دید که مشکلات نمی توانند بر شما غلبه کنند… هر گاه احساس می کنید که تشویش ها در وجودتان افزایش یافته لبخند بزنید، آنگاه گرمای حضور خدا را بیشتر حس خواهید کرد…

28. داستان هدف گمشده

28. داستان هدف گمشده

 

 

 پیرمردی می خواست به زیارت برود، اما وسیله ای برای رفتن نداشت. به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله ای برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی می کرد، غذا می داد و او را تیمار می کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد. چند روزی با او حرکت کرد، اما این بار اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پیرمرد تهیه می کرد، اسب لب به غذا نمی زد و معلوم نبود چه مشکلی دارد. پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در می زد، اما اسب همچنان لب به غذا نمی زد و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر می شد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش به سنگ خورد و به شدت زخمی شد. این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب بر آمد و هر روز از او پرستاری می کرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب می افتاد و پیرمرد او را تیمار می کرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد ای کاش یک اتفاقی بیفتد که از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را که دید، خواست آن را از پیرمرد خریداری کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جدید سوار بر اسب می شد، ناگهان یک سوال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلا اسب را برای چه کاری همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد، یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود! پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود، همه ی اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت بر می گردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفی اسب را همراه برده بوده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب می کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می کوبد و لب می گزد!

نکته: بسیاری از ما در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایی مشغول می شویم که ما را از رسیدن به هدف واقعی مان باز می دارند. ولی تا موقعی که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی می کنیم که حتی به خاطر نمی آوریم هدفی غیر از آنها هم داشته ایم! رمز موفقیت، پایبندی به هدف در زندگی است.” بنجامین دیزرائیلی”

27. داستان طوطی

27. داستان طوطی

 

 

 زنی از یک پرنده فروشی یک طوطی خرید تا از تنهایی بیرون بیاید. او پرنده را به خانه آورد اما پس از چند روز طوطی را به فروشنده داد و گفت:« این طوطی هنوز یک کلمه حرف نزده است.» فروشنده پرسید:« آیا در قفسش آینه هست؟ طوطی ها دوست دارند خودشان را در آینه ببینند.» با شنیدن این حرف، زن آینه ای خرید و به منزل بازگشت. روز بعد، دوباره به فروشگاه مراجعه کرد؛ زیرا طوطی اش هنوز حرف نی زد. فروشنده پرسید:” آیا برای طوطی یک نردبان خریده اید؟ طوطی ها عاشق این هستند که از پله های نردبان بالا بروند.» با این حساب زن نردبانی خرید و به خانه بازگشت اما چون طوطی بار دیگر حرف نزد، به فروشگاه مراجعه کرد. فروشنده پرسید:« آیا طوطی یک تاب دارد؟ پرنده ها دوست دارند روی تابی بنشینند و استراحت کنند.» زن تابی خرید و به خانه اش بازگشت. روز بعد زن به فروشنده مراجعه کرد و گفت که طوطی اش مرده است. فروشنده گفت:« خیلی متاسف هستم. قبل از مردنش حرفی نزد؟» زن پاسخ داد:« بله، طوطی پرسید، آیا کسی غذا نمی فروشد؟!»

نکته: درسی که از این حکایت می گیریم، این است که خیلی ها برای آراستن خود آینه می خرند، برای بالا رفتن نردبان تدارک می بینند و برای لذت بردن هم تاب می خرند، اما فراموش می کنند برای روح و روانشان غذا تهیه کنند.
به روح و روان خود غذا بدهید تا به شخصی که دوست دارید باشید، تبدیل شوید. ” جان ماکسول”

26. داستان پاسخ انیشتین به خواستگارش

26. داستان پاسخ انیشتین به خواستگارش

 

Posted: 24 May 2014 07:30 PM PDT

جهت دانلود داستان صوتی “پاسخ انیشتین به خواستگارش“ کلیک نموده و این داستان را با بلوتوث به دوستتان هدیه دهید.

The post پاسخ انیشتین به خواستگارش appeared first on موفقیت - جی 5 لاین.

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد