دوشنبه 31 اردیبهشت 1403

عضویت ورود تالار آرشیو نقشه سایت خانه بذر تبلیغات آگهی تماس با ما
فصل دوم برنامه محفل ماه مبارک رمضان 1403
« تمام کلیپ برنامه محفل 1403

77. داستان دستاورد در برابر عمل

77. داستان  دستاورد در برابر عمل

دانشمندان آزمایشی را بر روی تعدادی لیسه ی پروانه انجام دادند. این لیسه ها، چشم بسته دنباله رو اولین لیسه ای می شدند که جلوی صف قرار داشت. آن ها را طوری پشت سر هم قرار داده بودند که لبه ی یک گلدان گرد می چرخیدند؛ به طوری که اولین لیسه پشت آخرین لیسه قرار می گرفت و حرکتی دایره وار داشتند. تلی از برگ های سوزنی کاج که عمده ی غذای مخصوص این لیسه هاست در وسط گلدان گذاشته شده بود. لیسه ها تمام مدت، دور این گلدان پر از غذا می چرخیدند. آن ها هفت شبانه روز چرخیدند و سرانجام همه ی آن ها بر اثر گرسنگی و خستگی مفرط تلف شدند. عجیب این که تلف شدن آن ها بر اثر استفاده نکردن از منبع غذایی در دسترسشان بود!
نکته: متاسفانه بسیاری از افراد نیز در زندگی مثل این لیسه ها حرکتی شبیه به چرخ و فلک دارند، بدون این که به نتیجه ای مطلوب برسند. خیلی ها مثل لیسه ها از درک تفاوت میان دستاورد و عملکرد عاجز هستند و این دو را با هم اشتباه می گیرند و ممکن است به شدت مشغول انجام فعالیت های گوناگون باشند، اما حاصل کار به هیچ عنوان سودمند نباشد. باید اهداف و مقاصد تعریف شده ای داشته باشیم، اهدافی که در زمره ی یک « گونه ی معنا دار» قرار می گیرند.

76.داستان دلی مهربان و بزرگ

76.داستان دلی مهربان و بزرگ

 دختر کوچکی به مهمانشان گفت:« می خوای عروسک هامو ببینی؟» مهمان با مهربانی جواب داد:« آره عزیزم.» دخترک دوید و همه ی عروسک هایش را آورد. بعضی از آنها خیلی با نمک بودند. در بین آنها یک عروسک « باربی» هم بود. مهمان از دخترک پرسید:« کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟» و پیش خودش فکر رکد که دخترک حتما می گوید « باربی»؛ اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:« اینو بیشتر از همه دوست دارم.» مهمان با کنجکاوی پرسید: « این که زیاد خوشگل نیست!» دختک جواب داد:« آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه؛ اون وقت دلش می شکنه…»

73. داستان زمانبندی دقیق تر از تایم دکتر حسابی!

73. داستان زمانبندی دقیق تر از تایم دکتر حسابی!

سال ۷۴ بر اثر تفکر زیاد روی این موضوع که “بالاخره اگر قران با این تعاریفی که از آن می شود حقیقت است، چرا وقت برایش نگذارم؟” هوش هیجانی خود را روی این موضوع بر انگیخته کردم و اراده ای وصف ناپذیر بروی این موضوع گذاشتم که باید چنان روی کلام وحی مسلط شدم که تمام شئون زندگی را پوشش دهم.با عزمی راسخ کاری بزرگ شروع کردم: ساعتی یکبار به مصحف شریف بنگرم و در آن تفکر کنم ولی هر دفعه فقط ۵ تا ۱۰ دقیقه به اندازه خواندن یک صفحه و تامل در آن. سه سال بطور مداوم با این روش قران را خواندم و به تسلطی عجیب بر کلام وحی دست یافتم بگونه ایی که حس می کردم قران با من سخن می گوید و دیگر دل کندن از آن سخت شده است. از اثرات معنوی این سیر مطالعاتی که بگذرم، تمام زندگیم منظم شده بود، چون سر ساعت باید بر می گشتم سراغ قران.تمام کارهایم با این برنامه ریزی هماهنگ شده بود، همچنین نتایج سالهای تحصیلم مربوط به همین دوران بود

72. داستان پیرمردی نارنجی پوش و کودک

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.

بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد…

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید !!!

‏پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. 

بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد…

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید !!!‏

71. داستان پادشاه و تخته سنگ

71. داستان پادشاه و تخته سنگ

در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از کنار تخته
سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد.

حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.

بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد.ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي می تواند
يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد"

‏در زمان های گذشته،پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از کنار تخته 
سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد.

حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.

بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد.ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي می تواند
يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد"‏

70. داستان قدرت تصویر ذهنی

70. داستان قدرت تصویر ذهنی

سرگرد « جیمز نسمت» رویای پیشرفت در بازی گلف را در سر می پروراند و سرانجام توانست با یک روش منحصر به فرد به این هدف برسد. او تا مدت ها یک بازیکن متوسط بود سپس گلف را کنار گذاشت و به مدت هفت سال به زمین گلف قدم هم نگذاشت. اما در حقیقت در خلال همین وقفه ی هفت ساله بود که او موفق به ابداع روش منحصر به فرد خود شد، روشی که برای همه ی ما یک الگو محسوب می شود. پس از این مدت با حضورش در زمین گلف رکورد شگفت انگیزی کسب کرد و تازه این در حالی بود که وضعیت جسمانی او در طی این هفت سال به طور محسوسی تحلیل رفته بود. به راستی رمز موفقیت او چه بود؟ « تصویر سازی ذهنی» سرگرد نسمت تمام آن هفت سال را در ویتنام در اسارت به سر برده بود. در تمام این سال ها او در قفسی زندانی بوده است که ۵/۱ متر ارتفاع و ۵/۱ متر طول داشت. در تمام این مدت او هیچ کس را ندیده و با هیچ کس صحبت نکرده و هیچ فعالیت جسمانی انجام نداده بود. او در چند ماه نخست اسارت به جز دعا برای آزادی اش هیچ کار دیگری نکرد. اما بعد به این نتیجه رسید که اگر برای مشغول کردن ذهنش راهی پیدا نکند، بی شک دیوانه خواهد شد و احتمال دارد زندگی اش را از دست بدهد. پس تصویر سازی ذهنی را فرا گرفت. او در ذهن خود زمین گلف مورد علاقه اش را انتخاب می کرد و بازی را آغاز می نمود. هر روز یک بازی کامل هجده مرحله ای را در تخیل خود به پایان می رساند. او همه چیز را با تمام جزییات به تصویر می کشید. خود را می دید که لباس مخصوص گلف را به تن دارد، بوی خوش درخت ها و چمن تازه و آراسته را احساس می کرد. شرایط مختلف جوی را برای خود به تصویر می کشید. روزهای بادی بهار، روزهای سرد زمستانی و صبح های آفتابی تابستان را تجسم می کرد. در صحنه ی تخیل او تمامی جزئیات از درخت ها گرفته تا آواز پرندگان، سنجاب های گریز پا و احساس نرمی چمن های زیر پا، همه و همه به حقیقتی مطلق تبدیل می شدند. او گرفتن چوب گلف را در میان مشت هایش احساس می کرد و در حالی که به طور خیالی ضربه می زد، همیشه خود را آموزش می داد. حرکت هلالی شکل گوی را در آسمان خیالش دنبال می کرد و فرود آمدن آن را در محل مورد نظرش تماشا می کرد و تمام این رویدادها در ذهن او شکل می گرفت! در دنیای واقعی او شتابی وجود نداشت. جایی برای رفتن نبود. اما او در ذهن خود راه می افتاد. گویی به راستی در میدان گلف قدم بر می دارد. یک دوره ی کامل بازی در ذهن او ، به اندازه ی یک بازی واقعی طول می کشید. هیچ چیزی از قلم نمی افتاد. ۷ روز در هفته، ۴ساعت در روز، ۱۸ مرحله ی کامل. تعجبی ندارد که پس از هفت سال او توانست بیست ضربه از رکورد متوسطش پیشی بگیرد! « ویلیام جیمز» می گوید: هر تصویر راکه در فکر خود مجسم و متمرکز بدارید و پشتوانه ی آن را ایمان قرار دهید، شعور باطن شما به آن تجسم و عینیت می بخشد.!

« آلبرت انیشتین» می گوید: تخیل پیش بینی جذابیت های آتی زندگی است.

69. داستان چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.

69. داستان چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.

مردی به هنگام قدم زدن در دل شب از صخره ای سرخورد و به پایین افتاد. هراسان از اینکه هزاران متر سقوط کرده است- چون در آن مکان دره ی بسیار عمیقی وجود داشت- دست برد و شاخه ای را گرفت. در طول شب تنها به دره ای بی انتها فکر می کرد و فریاد می زد و پژواک صدای خود را می شنید. کسی در آن حوالی نبود. آیا می توانید آن مرد و عذاب شبانه اش را مجسم کنید؟ هر لحظه امکان داشت بمیرد. دستانش سر د و کرخت شده بودند و داشت توانش را از دست می داد.اما وقتی صبح شد و خورشید طلوع کرد، به پایین نگاه انداخت. خنده اش گرفت، دره ای در کار نبود. درست ده پانزده سانتی متر پایین تر، صخره ای بود که می توانست تمام شب را روی آن استراحت کند و خوب بخوابد، چون صخره به اندازه ی کافی بزرگ بود. اما تمام شبش مثل کابوس وحشتناک گذشت. نکته: ترس بیش از چند سانتی متر عمق ندارد، حالا همه چیز به شما بستگی دارد که به شاخه ای بیاویزید و زندگی تان را به کابوس تبدیل کنید، یا اینکه مشتاق باشید شاخه را رها کرده و روی پاهای خود بایستید. چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. ” جک کنفیلد” می گوید: اگر به ترسهایتان بخندید، راه خود را خواهند گرفت و پی کار خود می روند و ناپدید می شوند

68. داستان هنرمند

68. داستان هنرمند

اگر مجسمه کوهنورد دربند را دیده باشید، اگر مجسمه پارک ساعی را بنگرید، اثری از هنرمندی می یابید که اگربا او مستقیما در اارتباط نباشید، عمق هنر این هنرمند را درک نخواهید کرد. استاد رضا لعل ریاحی مجسمه ساز و نقاش معتبر ولی غیر معروف که تواضع ایشان مانع از شهرت شده، ولی نزدیک به یک قرن است که نقاشی می کنند و در دانشگاههای ایران و بلژیک به تدریس این رشته مشغول بوده اند. اساتید حال حاضر کشورمان از این چشمه هنر، جرعه ها نوشیده اند و ایشان که از سال ۱۳۴۲ از ایران خارج شده اند، همچنان قلبشان هماهنگ با فرهنگ این مردم می تپد هر چند همسرشان و داماد و عروسشان از ملیتهای مختلفی هستند. در سال ۲۰۱۲ برای درک هنر انسانیت ایشان به خدمتشان رسیدم و بیش از یک ساعت در محضرشان فیض بردم و آنجا متوجه شدم که هنر واقعی یک هنرمند د ررفتار اوست وگرنه تابلو، اثری و انعکاسی از این هنرمند است. هنگام خداحافظی ایشان از سر محبت، کتاب مجموعه آثار نقاشی خود را به من هدیه کردند ولی نکته ای که حین این لطف مرا منقلب کرد چنین است:
در نظر بگیرید فردی که سالها از کشور دور است در محیطی که با فرهنگ مذهبی او فاصله ها دارد با همسری از فرهنگ غرب و شرایط زندگی غربی، ولی … وقتی ریشه درست باشد، شخصیت خانوادگی و اصالت، استوارترین اصول می شود؛ دقت کنید چه اتفاقی افتاد: وقتی که استاد می خواستند کتاب آثار خود را هدیه دهند، به دنبال صفحه ای می گشتند تا امضای یادگاری خود را روی آن بزنند. من صفحه ای سفید در ابتدای کتاب یافتم و گفتم: استاد، اینجا جای مناسبی برای امضا است. ولی استاد فرموند:” نه، صفحه ای که «بسم ا… الرحمن الرحیم» در آن نوشته به احترام این کلام، هیچ دیگر نباید نوشت. و رفتند تا انتهای کتاب و در زیر یک صفحه، امضای خود را مرقوم فرمودند. واقعا برایم تعجب آور بود که علی رغم شرایط محیطی و سالها دوری از فرهنگ ایرانی، چگونه پس از ۶۱ سال، هنوز احترام به مقدسات فرهنگ ایرانی در وجود این استاد شعله ور است. خداوند حفظشان کند.

67. داستان استعداد هایتان در کجا نهفته است

67. داستان استعداد هایتان در کجا نهفته است

در سال ۱۹۰۴ میلادی، یک کشاورز تگزاسی در شرف ورشکستگی بود. خشکسالی فاجعه آمیز سراسر زمینش را فرا گرفته بود. محصولاتش از بی آبی پژمرده شده و گله های گاو و گوسفند و اسب هایش به بیماری لاعلاجی مبتلا گشته بودند.او در اوج نا امیدی سرانجام پیشنهاد یک کمپانی عظیم نفتی را که معتقد بود در زمین های او نفت وجود دارد، پذیرفت و قراردادی به امضاء رسید. بر طبق قرار داد مقرر شده بود آنها با سرمایه کمپانی نفتی پس از برپایی دکل و مته های حفاری در زمین او اقدام به حفر چاه نمایند و اگر نفتی کشف شود از محل سود آن درصد قابل توجهی به او تعلق گیرد. کشاورز بینوا واقعا چاره دیگری پیش رو نداشت. او شدیدا بدهکار بود و به زحمت می توانست نان بخور و نمیری از زمین خود در آورد. در کمال تعجب و شور و شعف وصف ناپذیر، چند ماه از عقد قرار داد نگذشته بود که کشاورز موفق به کشف نفت در زمین خود شد. در واقع، زیرزمین او سرشار از نفت بود و این در حالی بود که او و خانواده اش از فرط گرسنگی برا ی کاشت و باروری زمین شان شب و روز جان می کندند. استعداد و قابلیت های فردی نیز شباهت زیادی به همین چاه نفت دارند. آنها معمولا در زیر سطح ظاهری قرار دارند و به ویژه در لحظات بدبختی و پریشان حالی منتظر کشف شدن هستند. “من زیر و بم های زندگی را به فصول سال تشبیه می کنم. هیچ فصلی همیشگی نیست. در زندگی نیز روزهایی برای کاشت، داشت، استراحت و تجدید حیات وجود دارد. زمستان تا ابد طول نمی کشد و اگر امروز مشکلاتی دارید بدانید که بهار هم در پیش است.آنتونی رابینز”مشکلات افراد موفق کم تر از افراد شکست خورده نیست.تنها یک دسته از مردم هستند که هیچ مشکلی ندارند. آنها که در گورستان خوابیده اند. تفاوت موفقیت و شکست در اتفاقاتی که می افتد نیست، بلکه تفسیر ما از این اتفاقات و عکس العمل ما در برابر حوادث است که این تفاوت را ایجاد می کند.

66. داستان یک پزشک

66. داستان یک پزشک

 

هیچ رنگی در زندگی انسانی جز با رنگ شادمانی و شعف چهره های همنوعان فرودست و محتاج را رنگ نمی بخشد. و این مهم در جامعه ما به لحاظ باورها، اعتقاد به وعده های الهی و همچنین فرهنگ مردم داری و بخشندگی فرا روی افراد قرار دارد احساس خوش آسایش و آرامش افراد نیازمند و خشنودی باطنی افراد خیر وصف ناپذیر است. کمک به هم نوع می تواند در قالب های متعدد از قبیل کمک های مالی و معنوی باشد، زمانی که بلژیک بودم یک شب در یک مهمانی که ایرانیان مقیم بلژیک دور هم جمع بودند با یک پزشک ایرانی که تقریبا ۸۵ ساله بودم آشنا شدم. ایشان با اینکه کهنسال بودند ولی در جمع جوانان بسیار خوش می درخشیدند.هنگام صرف شام ایشان شروع به تعریف از زندگی خود کردند .” پس از پایان تحصیلات پزشکی، برای ازدواج به خواستگاری پرستاری از خراسان رفتم و شرطی از خراسان رفتم و شرطی که گذاشتم خدمت در محروم ترین نقطه دنیا بود و از او پرسیدم آیا با من همراه خواهد شد؟ ایشان پذیرفت و علی رغم مشقتهای فراوان در تهیه ویزا و اجاره اقامت، بالاخره در کشور کنگو رخت اقامت گزیدیم.پس از ۳۰ سال خدمت پزشکی خودم و اموزش بهداشت توسط همسرم، از آنجا به بلژیک نقل مکان کردیم و مدتی بعد کشتار بوسنی و هرزگوین شروع شد و به اصرار همسرم عزم خدمت به آنها نمودیم.پس از پایان جنگ بوسنی، به بلژیک بازگشتیم و همسرم مبتلا به سرطان شدند و با فروش آن دوباره به مستمندان آفریقایی کمک نمود تا اینکه بالاخره دار فانی را وداع گفت.چنین روحیه خدمتی برای من به عنوان همسر ایشان باعث افتخار است

65. داستان دیوار صداقت

65. داستان دیوار صداقت

در چین قدیم، مردم خواهان امنیت در برابر هجوم بربرهای نواحی شمالی بودند، به همین دلیل دیوار بزرگی ساختند. دیوار به قدری بلند بود که آنها باورشان شده بود هیچ کس نمی تواند از آن رد شود و آن قدر قطور بود که گمان می کردند هیچ چیز نمی تواند آن را فرو بریزد. آنان سر زندگی شان بازگشتند تا از امنیت خود لذت ببرند. در طول صد سال اولی که دیوار وجود داشت، چین سه بار مورد تهاجم قرار گرفت. بربرها یک بار هم نتوانستند دیوار را فرو بریزند یا از روی آن رد شوند، اما هر بار به یکی از نگهبانان رشوه می دادند و از دروازه های شهر رد می شدند. چینی ها چنان به دیوار سنگی دلخوش بودند که فراموش کردند ” صداقت” را به فرزندانشان بیاموزند.

عمر عقاب

 

عمر عقاب 70 سال بوده ولی به 40 که میرسد،چنگالهایش بلند، نوک تیزش کند و خمیده شده و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پر به سینه می چسبد و پرواز برایش دشوار میشود.

آن گاه عقاب است و دوراهی...! بمیرد یا دوباره متولد شود؟ ولی چگونه؟!

او به قله ای بلند رفته و نوک خود را آنقدر به صخره میکوبد تا کنده شده و نوک جدید بروید؛ سپس با نوکش تک تک چنگالهایش را کنده تا دوباره چنگالهای نو درآید و بعد پرهای کهنه را میکند...

این روند دردناک 150 روز طول میکشه ولی پس از 5 ماه عقابی تازه متولد میشه که میتونه 30 سال دیگه زندگی کنه...!

برای زیستن باید تغییر کرد، درد کشید و از آنچه که دوست داشت گذشت...عادات و خاطرات بد را هرس کرد و دوباره متولد شد...!

63.داستان مردی که تبرش گم شد

63.داستان مردی که تبرش گم شد

 مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. مرد متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند.آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباس هایش را عوض کند و نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد – زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مانند یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند.

آنچه را می خوانید، می شنوید و می بینید، نپذیرید مگر درستی اش بر شما آشکار شود.رنه دکارت

62. داستان پنجره ی نگاه

62. داستان پنجره ی نگاه

 زن و مرد جوانی به خانه ی جدیدشان اسباب کشی کردند… در روز نخست، ضمن صرف صبحانه،زن از پنجره ی آشپزخانه دید که همسایه شان، در حال آویزان کردن رخت های شسته شده است. با دیدن لباس ها گفت:« لباس ها چندان تمیز نیستند! انگار نمی داند چطور باید لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت. هر بار که زن همسایه لباس های شسته شده را برای خشک شدن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تغجب کرد و به همسرش گفت:« بالاخره یاد گرفته چطور لباس بشوید. من مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده؟!» مرد پاسخ داد:« من امروز صبح کمی زودتر بیدار شدم و شیشه ی پنجره آشپزخانه مان را تمیز کردم!»

نتیجه:
قبل از هر گونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبه های مثبت او باشیم؟

61.داستان انتخاب با شماست

61.داستان انتخاب با شماست

 زن افسرده ای با فهرستی از غصه و اندوه نزد پزشکی رفت. پزشک بعد از معاینه ی دقیق زن به این نتیجه رسید که زن هیچ مشکل و بیماری جسمی ندارد، اما پیش خود فکر کرد که شاید افسردگی زن ناشی از نگرش منفی او به زندگی باشد. پزشک بیمار افسرده را به اتاق داروسازی برد و به قفسه ای از بطریها ی خالی اشاره کرد و گفت:” آن بطریها را می بینید؟توجه کنید که همه ی آنها خالی هستند و شکل آنها هم با یکدیگر فرق دارد. اما اساسا هیچ فرقی با هم ندارند. چیزی که بسیار مهم است، محتوای آنهاست. من می توانم یکی از آنها را بردارم و مقداری زهر در داخل آنها بریزم، در حدی که بتواند یک انسان را بکشد، یا اینکه می توانم داخل آن را پر از دارویی کنم که بتواند سر درد یک بیمار را تسکین دهد یا میکروب های بخشی از بدن انسان را از بین ببرد. آنچه که مهم است این است که انتخاب با من است. من می توانم آن را پر از دارویی کنم که دوست دارم و می خواهم.” سپس دکتر به چشمان زن افسرده نگریست و گفت:” هر روز ما دقیقا مثل یکی از این بطریها ی خالی است و ما حق انتخاب داریم. می توانیم هر یک از آنها را با افکار شاد و مثبت و عشق پر کنیم و یا اینکه با افکار زهرآلود و منفی پر کنیم. این تنها به انتخاب ما بستگی دارد.”

نکته:شما برای روزهای خود چه چیزی را انتخاب می کنید؟ افکار مثبت و شادی بخش را یا خشم زهرآلود را؟ در هر حال انتخاب با خودتان است.

 

60.داستان معنی قرآن

60.داستان معنی قرآن
imagesCA652G0M.jpg
میگویند: مردی بود قرآن میخواند واز معنی قرآن هیچی نمیفهمید .
پس پسرش از او پرسید ...پدر چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی .

پدر گفت پسرم سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور .

پسر به پدرش گفت که غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند .

پدر گفت امتحان کن پسرم .پسر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا

وامتحان کرد سبدرازیرآب زد وبسرعت بطرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ

آبی در سبد باقی نماند .پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .

پدرش گفت دوباره امتحان کن پسرم .سپس دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب

رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم وپنجم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه

پدرش گفت که غیر ممکن است که سبد از آب پرشود .سپس پدر به پسرش گفت سبد

قبلا چطور بود .

اینجا بود که پسرک متوجه شد به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال

کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است .سپس پدر به پسرش گفت این

حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد .

پس دنیا وکارهای دنیا به تحقیق که قلبت را از کثافتها پرمیکند وخواندن قرآن همچون دریا

سینه ات راپاک میکند اگرچه هیچی از آن حفظ نباشی ومعنی اش رانفهمی.

چطوری جون دل :)

هر موضوعی که میخواهید رو در این قسمت بنویس مانند : پروفایل , آشپزی و...

تمام حقوق مطالب سایت برای مجله جادوی کلمات محفوظ میباشد